-
دیوانگی....!
چهارشنبه 20 خردادماه سال 1388 23:38
آنقدر از خانه دور شدم که مسیر برگشت برایم نا آشناست با آنکه زمان زیادی از آن حادثه نگذشته ... ساده تر بگویم یادم رفت آن روز که مردی خانه هم مرد... دیشب صدای زنده کلید را .... در توهمی سر خوشانه ... یاوه نوشتم....! مرا ببخش ....! دیشب .... یادم نبود که هنوز ساده لوحانه دوستت دارم دیشب در پی دروغی ابلهانه خواستم رفتنت...
-
رهایی ... !
پنجشنبه 7 خردادماه سال 1388 16:44
امشب این دستان تمنا را برای همیشه ... خواهم برید ! امشب هر آرزوی محال را خواهم کشت ! امشب دیگر به خیال بازگشتت ... سجده نخواهم کرد ! مهر را خواهم شکست ... وامشب ... دست تضرع به سوی هیچ خدایی بلند نخواهم کرد ! ساعاتی کوتاه تا سپیده باقی است و تا پایان این شب بلند .... این سفر نا تمام هم به خانه باز خواهد گشت امشب این...
-
دیوانگی ..... !
سهشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1388 21:18
افسوس که ما ... ! این خانه ُ زیبا را به پایه ُ نا استوار دریا سپردیم .... افسوس که این باد بی خانه خانه مان را کرد خراب حالا این باد گیج و خشمگین به هر سویی که بخواهد می بردم به جایی که می دانم ساحلی آرام نخواهد بود حالا از آن خانهُ رویایی فقط تکه خاطراتی به جا مانده که غرق نمی شوند .... حالا می دانم .... هیچ دریا و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1388 22:55
این مردم شب زده دیریست که هیچ راهی به سوی خانه نمی یابند این شهر روان زده در تکاپوی رسیدن به چیزی است که نمی داند چیست شهر در هرزگی ، در تب،در افقی مرده می راند و در کف سرد باتلاق ها فرو می رود مردم سادۀ ما ، دیریست خواسته های ناچیز خود را به روزهای آن سوی دنیا سپرده اند ! حالا سالهاست که در این دنیای زیبا ! هیچ میوه...
-
تمام راه ها به تو ختم می شود...!
جمعه 11 اردیبهشتماه سال 1388 10:52
امشب این راه مه گرفته به جایی ختم خواهد شد که فردایش جنگی آسان در پی دارد و من .... تنها سرباز این جنگ در صف پیاده خواهم بود بی اسب و بی نفر .... خسته ، زخمی.... با شمشیری که فقط دسته وغلافش باقی است اینکه فردا چه خواهد شد دیگر آزارم نمی دهد چرا که .... سال هاست مرده ام و می دانم مذبوحانه سر را بالا گرفته ام چرا که می...
-
به یاد احمد رحیمی که بی جهت رفت...!
دوشنبه 24 فروردینماه سال 1388 21:51
سلام احمد جان ....! عیدت مبارک امروز بر تکه سنگی بزرگ روبروی خانه ات نشسته ام می خواستم بگویم دلم برایت تنگ است بیشتر از همیشه گوش می دهی....!؟ امروز اگر بودی تمام شهر از آن ما بود ... ! یادت که می آید...!؟ امروز اگر بودی این پنجره باز ... این راه سبز و زنده بود حالا که رفته ای .... خنده گمشده .... حالا که رفته ای...
-
این است ....
چهارشنبه 19 فروردینماه سال 1388 20:49
حالا دیگر صحبت از روز و ماه نیست به سال کشیده و تا پاسی دیگر.... به دهه ، قرن ، هزاره... حالا بعد از گذشتِ یک سال از این زندگی بی تو دیگر... تنها می خندم تنها فکر می کنم تنها راه می روم تنها گریه می کنم و ... تنهای تنها به آینده می نگرم این است روایتی ساده از یک سال و ... زندگی ِ بی تو ... به قلم مردی که نمی داند...
-
مرور .....
دوشنبه 12 اسفندماه سال 1387 14:54
هنوز هم ... پر از حماقتم هنوز در شک و تردید هنوز در ترس و اضطراب ... این روز ها در پی رسیدن به زایشی دوباره می خواهم کودکی بی فکر و یاد و خاطره را آزاد کنم. امروز... در این واپسین روز های مانده احساس پوچی می کنم احساس بی سرانجامی احساس .... ولی فردا را اگرچه کمی تار ... با امید به روزهای نو پیش خواهم برد تا رسیدن به...
-
تقدیم به حامد فارسیجانی که عمری دوید و هیچ چیز نشد...!
چهارشنبه 16 بهمنماه سال 1387 09:19
دلم به اندازهً تمام غروب های بد گرفته و سیاه آسمان.... که یارای باریدنشان نیست.... که می ترسند از گریه.... که.... دلم گرفته است. امروز به دنبال هوایی روشن ... سراغت را... از ابر سیاه مانده بر آسمان دریا گرفتم که سالهاست از این حوالی دور نمی شود امروز... امروز دریا هم چون همیشه طوفانیست . امروز دریا باز هم مرا به سوی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 دیماه سال 1387 10:35
امروز گیج و گول و گنگ روبروی پنجره می نشینم و گنجشک های مادرم را ساعت های طولانی نظاره می کنم . گنجشک هایی که مرا به روزگاران ِ دور می برند! آنقدر دور که دیگر توان برگشتنم نیست. آنقدر دور که تا برگشتنم ... یادم می رود در کدام برهه از زمان به سر می برم. امروز.... امروز و هر روز ..... من گذشته ام را می خواهم ... حتی...
-
عروسیت مبارک...!
شنبه 23 آذرماه سال 1387 20:41
خبر رفتنت .... قلم را پر توان می کند تا نامه ای دیگر .... نامه خداحافظی را پس از درود واپسین به سویت پست کنم شب یلدا نزدیک است دوباره روزهای خوب و بی بازگشت آن روزها برایم زنده می شود آه یلدای بی پایان ِمن کاش پایان نمی یافتی تا من آن روز های زیبا را به گور نمی بردم کاش تا آخر این قصه ... این عمر ، با من می ماندی.......
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 24 آبانماه سال 1387 11:35
گوش کن.... صدایی به گوشت نمی رسد؟! این صدا هر شب و روز.... هر لحظه در گوش من است . صدای پای مردی خسته که به خانه نمی رسد ! مردی که گم شده مردی که به تمامی درمانده، مرده ...... حالا آنقدر دیر شده .... که بودنت مرهمی نمی شود . حالا آنقدرها گذشته که .... آمد و نیامدت فرقی برایم نمی کند آه ،خدایا ......... لعنت بر این خاک...
-
سرانجام......
جمعه 3 آبانماه سال 1387 15:43
روبرویم ایستاده ای و من نشسته سر بر سینه ات فشرده ام آرزویم این است که حتی ... دستان سرد و بی روحت را تا ابد داشته باشم.... تاب نگاه در چشمانت در من نیست از نگاه سردت می ترسم ! می خواهم اشکم را نبینی ولی لباست خیس شده ! می خواهی جدا شوی و ... من سخت دستانت را چون کودکی گرفته ام... دست سردت را از من رها می کنی و .......
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 مهرماه سال 1387 22:04
در همین کوچه بود در همین ساعت ، همین دقیقه که ناباورانه حرفانت را به گوش نشستم در همین گیر و دار غریب باورت نکردم که می روی تا پایان کوچه ، تا آن پیچ مرگ ... دستانم به سوی تو بود و برنگشتی ... ! تا هنوز هم باورم نشود کلامت ، لبخندت ، سوگندت ... از کجا آمده بود که به بادی نه تند ..... تا نمی دانم آن کجا پر گشود ! آه...
-
دلتنگی...
چهارشنبه 23 مردادماه سال 1387 14:01
پشتم به خورشید ... با تیشه و قلمی در دست بر تکه سنگی سخت نقشی ، حرفی ، یاوه ای ،چیزی.... حک می کنم . این ، کار هر روز من است . تمام عمرم بیهوده ... بر این بطالت سپری شده است. پشتم به خورشید ... سایه ام را نظاره می کنم که هر روز... فرتوت تر ، خمیده تر بی رمق تر .... بوی مرگ به مشامت نمی رسد ؟ پشتم به خورشید و آدم ها...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 مردادماه سال 1387 00:02
از امشب به سوگ مرداد خواهم نشست یک ، دو ، ...هفت،... تا دوازده خواهم شمرد و در روز تولدت .... نه خنده ای ، نه گریه ای ، نه رقصی ....... خواهم مرد باز هم بی قرارم. مشامم را بوی نا فرا گرفته ! چشمم جز سیاهی نمی بیند ! پایم به بیراهه می کشدم ! ذهنم گند گرفته و مسکوت و مبهوت است! باز هم شراب علاج نمی شود! مفری به سوی...
-
هنوز....
جمعه 24 خردادماه سال 1387 12:04
حالا ، باز هم آمدم ماندم ، خواهم ماند ولی نمی دانم من نشانی خواب و خاطره را از یاد برده ام یا دیگر از تو نشانی نیست! مگر قرار ما پس از آن روز سخت ، به روز دلتنگی و کوچه ُ همسایه نبود؟! شاید.... امروز باز هم چالوس و پیچ ها را برای هزارمین بار مرور خواهم کرد... فقط نمی دانم از چه تنها باز گشته ام نمی دانم پیچ جاده تو را...
-
عادت می کنم !
سهشنبه 14 خردادماه سال 1387 10:31
می دانم که چوب خار دار و کلفت زندهی جز آستان مقعدم مفری نمی یابد ولی افسوسم بر این است که چرا بر این آگاهی ..... عادت نمی کنم. دلم ترک خورده و زخمی آشنا.... خاطرهُ گند روز ها و سالهای دور را به یادم می آورد آری در این زمان... من در،مانده ام به تمامی و معمایی سخت بر گرده ام سنگینی می کند در این اندیشه ام که به کدام...
-
تقدیم به علی رشوند به واسطه یک دهه با هم بودنمان
پنجشنبه 9 خردادماه سال 1387 18:49
امشب منم که خواهم خواند با دو تنبوشه در گلو! امشب زمان را به استغاثه می کشم امشب سکوت را خواهم شکست و در جشن تولدت نه به رسم عادت معهود ، خواهم خندید . آری عزیزکم ، خواهم رقصید با تنها همدم تنهاییم باله ، خواهم رقصید با پیام ! امشب زمین را به لرزه در خواهیم آورد ! خواهی دید امشب من و پیام ، در طعنه به دختران با کلاس !...
-
با تو ....
پنجشنبه 8 فروردینماه سال 1387 15:12
حالا باز هم در نوسان این همه شادی و غم باز هم .... با تو خوشم با من باش که قلب مهربانت که دستان گرمت امیدِ به فردا را برایم رقم زده است بگذار با تو باشم و در کنار تو بر ساحل نرم دریا قدم بزنیم و از زیبایی و دریا ... از نور و روشنی ... از آینده ای سپید ... از هر چه تو می خواهی ... از هر چه ما می خواهیم صحبت کنیم و......
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 بهمنماه سال 1386 18:15
من گفت، مدتی است چیزی نمی نویسی. باید بگویم وقتی حالم خوب است چیزی به ذهنم نمی رسد.! این غم انگیز است،اما حقیقت دارد. می دانم این خوب نیست که فقط زمان ناراحتی، خستگی و آزردگی بتوان حرف زد، شعر گفت ولی روزی، از نو شروع خواهم کرد. شاید با ترانه ای شاد، یا نغمه ای شیرین ولی امروز می خواهم وبلاگم را با شعری از کسی به روز...
-
تقدیم به تو
پنجشنبه 22 آذرماه سال 1386 20:15
دیگر برای گریه کردن دیر است حالا که او رفت من هم می روم حتی اگر رفتنم به خفت باشد حالا دیگر وقت خنده است مردی که نمی خندد گامی سوی روشنی برداشته است مرد لب دوخته لب به سخن خواهد گشود و از نو با سلامی دوباره به پا خواهد خواست از نو خنده را یاد خواهد گرفت و خاطرات خسته را از یاد خواهد برد مرد خسته دیگر خسته از این همه...
-
کاش....بی خاطره
پنجشنبه 1 آذرماه سال 1386 12:31
باز هم رویا رفت، خاطره مرد باز هم نقش گندیده و رنگ پریده ی ِ خاطره ای خسته بر سیاهه ی زنگار مغزم، رسوب بست. باز هم رویا مرد و مردار خاطره ای روان بی تابم را از نو ، از هم گسیخت باز بی رنگی بیشتر از همیشه رنگ گرفت و زندهی که برای مدتی جایش را به زندگی داده بود سرمست و خرامان به جای خود بازگشت حالا که وجود خسته و بی...
-
انتها...
چهارشنبه 23 آبانماه سال 1386 23:45
حال و هوای خنده ام نیست خدا را یاوه منال.
-
پاییز!
دوشنبه 23 مهرماه سال 1386 12:24
هنوز سرمای پاییزآزارم نمی دهد نمی دانم سرد نشده یا من فراموشی گرفته ام هنوز برگ درختان کوچه ما زیر پایم خش خش نمی کنند امروز به خیابان شما آمدم عجیب است هیچ برگی به درختان کوچه تان نمانده بود حالا هنوز بر نگشته با خودم گفتم حتما امروز صبح رفته گر مهربان برگ ها را جارو کرده است با خود به امید روزهای دیگر در پی ریزش برگ...
-
باز گریه
پنجشنبه 12 مهرماه سال 1386 20:43
حالم به خوبی تو نمی شود حال و هوای گریه دارم نه! دارم گریه می کنم ! زبانم بند آمده فکر فردایی بی نشان فکر شروع دوباره ام ، که به نه ختم شد فکر باز نرسیدن باز اختتام یک رویا باز فردای نحس یاد و خاطره باز، امانم نمی دهد . باز خواب و بیدار باز بیداری در خواب باز بالش خیس گریه باز نگاه ترحم انگیز مادرم باز، امانم نمی دهد...
-
هنوز خسته ام
دوشنبه 2 مهرماه سال 1386 21:22
چیزی از شب نمانده ساعت 11:30 است با شروع صبح فردا سفری را به سوی کویر آغاز خواهم کرد سفری نرفته ، سفری بی خاطره سفری به خار، به خواری و خستگی تنم همیشه به عشق باران و به یاد و خاطر تو شمال را سفر کرده ام ولی این بار نه! نمی دانم می مانی یا نه نمی دانم می دانی یا نه ولی .... محل قرارمان عوض شده نمی دانم می آیی یا نه...
-
اتوبوس!
شنبه 3 شهریورماه سال 1386 18:31
امروز بازم صبح زود پا شدم تا به سرویس حسن آقا،پیر مرد بد عنقی که راننده سرویس تا محل کارآموزیه برسم.حسن آقا یه بنز در به داغون آبی و سفید رنگ داره که مال جنگ جهانی دوم،اصلا روایت که هیتلر خودش اولین دور رو باهاش زده و دست به دست به دست حسن آقا رسیده. حسن آقا من رو سر کوچه سوار و پیاده نمی کنه و من باید تا شش تا کوچه...
-
همه چیز و همه کس رو ببخش.همین الان ببخش!
جمعه 26 مردادماه سال 1386 21:25
های، توای عزیز بی قرار من می دانم که دلتنگی می دانم که خسته و نگرانی می دانم که نگاهت به فردا مضطرب و پریشان است ولی،اگر دمی، لحظه ای، آنی آرام تر شدی یادت باشد باران چشمانم هنوز بند نیامده است یادت باشد هنوز هم سیل یاد و خاطره امانم نمی دهد یادت باشد گناهکارم خواندی و من به خدا چاره ای نداشتم یادت باشد دوستت داشتم و...
-
من می دانم!
پنجشنبه 18 مردادماه سال 1386 17:51
گفته بودی فقط تویی که می دانی معنای خسته چیست! نه برادر خسته منم که سیل بی امان یاد و خاطره امانم نمی دهد خسته منم که در پی آرزویی تازه پایم پینه بسته است نه برادر خسته منم که در پی فرار از رویایی نا تمام تمام ساحل را بی وقفه پرسه می زنم خسته منم که نشانی لبخند را گم کرده ام خسته منم که هوای تازه ام دود سیگار است خسته...