مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

......... !

و من عشق را یافتم ...

آن دم که در تبسم خط خطی این همه تاریکی

در سفید و سیاه دلتنگی

با نگاهی ساده ...

با سرودی تازه ...

تمام ابرها را به همان لبخند زیبا فروختم ... !

فروختم تمام بغض ها را

و لبخند خریدم

آسوده باش ...

آسوده ام ...

هیچوقت ....

هیچ اشتباهی نبوده است

ما همیشه خوب بوده ایم... !

آسوده باش ...

نگاه من شفا یافته ...

ما همیشه پاک بوده ایم  ... !

آسوده باش ...!

رفت و آمد های مدامت ...

مدتهاست که تکراری شده ...!

تکرار و توالی تردید و خستگی و دلتگیت ...

بیمار و خسته ام کرده

بیایی و بروی برایم مساوی است ...

مانند بالهای کلاغ ...!

دیگر ماندن و رفتنت ...

آزارم نمی دهد ...

به این هم عادت کردم ...!

 

باشد ...

می خندم

بلند می خندم

آسوده باش ...

آسوده برو ...

من با چشمانی پر اشک

برایت خواهم خندید ...

تا

آسوده باشی

آسوده باش ...

تردید هایت پایان گرفت !

مبارکت باد فردای تنهایی

مبارک باد

روزهای بی من .....!!!

عاشقانه هایم ......!

عاشقانه هایم تباه شد ...

مرد ...

دوباره پنجره های اتاقم

نور را جواب می کنند ...!

حبس در سکوت و این خانه تاریک ...

بغضی بی امان

تمام فرداهای نیامده را بر سرم آوار می کند

حالا بعد از گذشت این همه روز ...

ساده تر بگویم ...

بی پروا تر

روشنی ، دروغ بود ...

حالا می دانم ...

به یاوه های زیبا و روشن

زیبا نمی شوم ...!

امروز حتی...

دیگر یک  واو  از کلمه ای که به جمله ای عاشقانه ختم شود ...

به ذهنم نمی رسد

عاشقانه هایم مرد ...

تمام شد ...

تمام تلاشها برای تظاهر به شادی در نبود تو ...

شعر زیبا گفتن در غروب تو

کاری عبث بود و من ...

بر عبث پاییدم و روشنی را

دروغ یاویدم به تمام مردمی که

ابلهانه ...

آفتاب و باران را ...

به تمنا نشسته اند ...!

بر عبث پاییدم ...

فریاد زدم که هر روز ...

روز دیگریست

که سیاهی مرده

که بوی عشق در من تنیده ...

که ...

که...

که ...

هه...

عاشقانه هایم تمام شد ...

مرد...

تباه شد .......!