مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

دوستت دارم به خدا!

5/7 ،10 ،11، 9/9

می خواهی بدانی که این عابران خمیده و خسته بر

گسترهُ پیاده روها باورت می کنند یا نه؟

می خواهی فریاد بر لب آوری که

به خدا راست بود آنچه گفته ام

اما باورت نمی کنند

گریه می کنی،درخت چنار کوچه را

از خشم به مشت و لگد می کوبی

ولی تنها تویی که آسیب دیده ای

و از هیچ باوری خبری نیست

از هیچ نگاه آغشته به ترحم

خبری نیست

آیا باور 10 بودن

آیا خواستن 10 بودن برای تو را

دروغ پنداری؟

باور گفتگوها،اشک ها،بغض ها را

دروغ می دانی؟

گلویت از شدت فریاد پاره می شود

رنگی به صورتت نمانده

تنها امیدت تو را دروغ می داند

این سرآغاز نابودی نیست؟

با همهُ این ها بدان

باور خوب دیدن از وجودم نمی رود

تو را راست،خوب،مهربان و

همیشه ماندنی خواهم دید

حتی اگر نباشی!

از نو زندگی!

حالا که آمدی

می خواهم بمانی و

کوچه را تا آخر نمی دانم

با من بیایی

حالا که آمدی

می خواهم بدانی

که یاس های باغچه شکوفه کرده اند

می خواهم بدانی که بید مجنون دلم

هر روز،هرلحظه،هرآن

به سوی تو سر می کشد

حالا که آمدی

دیگر از بغض و کنایه نشانی نیست

دیگر گریه نخواهم کرد

حالا با هر نگاه تو

عطر هزار بهار از آن من است

حالا با دستان تو

روزها از آن من است

حالا می دانم که با تو

دنیا و هر چه در اوست

از آن من است.

 

بی عنوان

حالا که دیگر نیستی

حالا که رفته ای

بعد از گذشتِ سال ها

باز هم در تاریکی شب

خاطره ات را در آغوش می کشم

حالا که نیستی

با بوسه بر لب های خیالی ات

شب را به شبِ دیگر می رسانم

اشکم بند نمی آید

دیگر حوصله ای برایم نمانده است

پس هر صدا و نوای آشنایی

پس هر چیزی که تو را به یادم می آورد

می فهمم که تنهای تنهایم

خاطر و خاطره ام خراب شده

ولی کاش می شد با طلوع صبح فردا

یا با سفری به آن کجا

همه چیز را از یاد برد

ولی دریغ که جاده هم بوی تو می دهد

و صد افسوس

 مدت هاست،

که از روشنای صبح هم خبری نیست.