مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

از نو زندگی!

حالا که آمدی

می خواهم بمانی و

کوچه را تا آخر نمی دانم

با من بیایی

حالا که آمدی

می خواهم بدانی

که یاس های باغچه شکوفه کرده اند

می خواهم بدانی که بید مجنون دلم

هر روز،هرلحظه،هرآن

به سوی تو سر می کشد

حالا که آمدی

دیگر از بغض و کنایه نشانی نیست

دیگر گریه نخواهم کرد

حالا با هر نگاه تو

عطر هزار بهار از آن من است

حالا با دستان تو

روزها از آن من است

حالا می دانم که با تو

دنیا و هر چه در اوست

از آن من است.

 

نظرات 1 + ارسال نظر
ساناز یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:15 ب.ظ http://khise-khis.blogsky.com

بی شک شناسنامه ام خود را می سوزانی
فردا که نام تو
عنوان شعر تازه من باشد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد