مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

ما رو باش. شما رو باش....!

باز نوشتم

جز تو حرفی بر ورق نوشته نمی شود

یاد طراوت سبزه زارانی همیشه سبز

نام تو،

بر در.

بر دیوار.

براین دل بی قرار

بر تمام سلول های مرده و زنده ُ ذهنم

به سختی حک شده

که با هیچ تیشه و قلمی جدا شدنی نیست

راه مرا به سفری خوانده

با هزار تردید و سوال بی جواب

رسیدنی در پی اش باشد یا نه …….

خواهم آمد

به دیدنت.

لحظه ای که رسیدم

خواستی در را باز کن و

مرا همسفری باش

تا شروعی دوباره..

و نخواستی.

هه

بگو خواب ماندم!

بگو صدای زنگ را نشنیدم!

بگذار به همین خیال دروغ

تا همیشه.

تا ابد

دوستت داشته باشم

وای بر من اگر.

این خواب را کابوسی دوباره خراب کند.!

..........................

دل خسته از شنیدن
نه...........
به دنبال واژه ای تازه نیستم

انتظار هیچ سلامی در من نیست
در این شهر آشنا
در کوچه ای که خانهُ ما در انتهای آن است

در این خانه..........!
در این دنیا که تمامش از آن من است!
نه دنبال او
نه تازگی
نه هیچ هوای روشنی
نه..........................
به دنبال خودم می گردم
شمار روزهای سردرگمی
تمام دفتر خاطرات را پر کرده
پیدا نمی شود این من ِ گم

در این لحظه کاش به دنیایی دیگر تعلق داشتم
در این ویران شده
که نامش خانه است

در این خرابه........................
دیگر هیچ صدایی آشنا نیست
دیگر هیچ نگاهی
مرا عاشق نمی کند
حالا........................
نشانی ها همه دروغ
مسیر سفر به دره ای ژرف است
با نامی که در ورودی آن زده اند :
شهر روان زده
و پایان دوست داشتن
جنون خواهد شد...........!
امروز دیوانه و گم شده

تنها سوالی از مردمام گم شدهُ شهر مرده در من است.....................




اینجا کجاست.............!!!!!؟