مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

دیوانگی ..... !

افسوس که ما ... !

این خانه ُ زیبا را

به پایه ُ نا استوار دریا سپردیم ....

افسوس که این باد بی خانه

خانه مان را کرد خراب

حالا این باد گیج و خشمگین

به هر سویی که بخواهد می بردم

به جایی که می دانم

ساحلی آرام نخواهد بود

حالا از آن خانهُ رویایی

فقط تکه خاطراتی به جا مانده

که غرق نمی شوند ....

حالا می دانم ....

هیچ دریا و طوفانی ....

هیچ یاد آرامی ....

این خانه را اگر چه

ویرانه ....

اگر چه متروک و روح زده

غرق نخواهد کرد.... !

افسوس .............. !

این مردم شب زده
دیریست که هیچ راهی به سوی خانه نمی یابند
این شهر روان زده
در تکاپوی رسیدن به چیزی است
که نمی داند چیست
شهر در هرزگی ، در تب،در افقی مرده می راند
و در کف سرد باتلاق ها فرو می رود
مردم سادۀ ما ، دیریست
خواسته های ناچیز خود را
به روزهای آن سوی دنیا سپرده اند !
حالا سالهاست که در این دنیای زیبا !
هیچ میوه ای طعم بهشت نمی دهد
به گمانم بهشت نیز خوابی دست نیافتنی باشد
آه ...
که دیگر هیچ بابونه ای
مرا خوش بو نمی کند ....

تمام راه ها به تو ختم می شود...!

امشب این راه مه گرفته

به جایی ختم خواهد شد

که فردایش جنگی آسان در پی دارد

و من ....

تنها سرباز این جنگ

در صف پیاده خواهم بود

بی اسب و بی نفر ....

خسته ، زخمی....

با شمشیری که فقط دسته وغلافش باقی است

اینکه فردا چه خواهد شد

دیگر آزارم نمی دهد

چرا که ....

سال هاست مرده ام و می دانم

مذبوحانه سر را بالا گرفته ام

چرا که می دانم

دیگر نفسی برای این پیاده باقی نمانده

این جنگجوی نا بلد می داند

رقیبش با سربازانی بی شمار ....

آنهم سواره ....

با شمشیر های آماده ....

پای به میدان خواهد گذاشت .

 

           .................................................

من....

سال هاست که شکست خورده ام

و فردا با پرچمی سفید

پیش خواهم آمد

و شکست را به تمامی ....

با صدایی بلند ....

به خفت.....!

اعلام خواهم کرد .

چرا که می دانم

این راه تاریک را

دیگر هیچ آفتابی روشن نخواهد کرد .

و این پایان جنگ خواهد بود :

حبس تا ابد ....

در زندانی که در و دیوارش ...

بوی تند آرزوهای ناکام و نا فرجام می دهد..... !