مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

به یاد احمد رحیمی که بی جهت رفت...!

سلام احمد جان ....!

عیدت مبارک

امروز بر تکه سنگی بزرگ

روبروی خانه ات نشسته ام

می خواستم بگویم

دلم برایت تنگ است

بیشتر از همیشه

گوش می دهی....!؟

امروز اگر بودی

تمام شهر از آن ما بود ... !

یادت که می آید...!؟

امروز اگر بودی

این پنجره باز ...

این راه سبز و زنده بود

حالا که رفته ای ....

خنده گمشده ....

حالا که رفته ای ....

تمام جاده ها تاریک اند

حالا که رفته ای ....

فقط مردگان در خاک خوش حالند ...!

چرا که می دانم

آنها را در وجود مرده شان زنده می کنی

حالا که رفته ای ....

پایم سست ، دلم پر غصه ، پر گریه ....

حالا که رفته ای ....

من را در توهمی گیج وگنگ

تا ابد باقی خواهی گذاشت

تا شاید روزی ....

در دیاری دیگر ،در فصلی تازه ...

دوباره ببینمت ، ببوسمت و با تو ...

این راه بی پایان را آغاز کنم

آن روز که بیاید ....

جهنم را هم بهشت خواهیم کرد.!

 تا آن روز...

منتظرم بمان.!

این است ....

حالا دیگر صحبت از روز و ماه نیست

به سال کشیده و تا پاسی دیگر....

به دهه ، قرن ، هزاره...

حالا بعد از گذشتِ یک سال از این زندگی بی تو

دیگر...

تنها می خندم

تنها فکر می کنم

تنها راه می روم

تنها گریه می کنم و ...

تنهای تنها به آینده می نگرم

این است روایتی ساده از یک سال و ...

زندگی ِ بی تو ...

به قلم مردی که نمی داند بخندد یا نه ...!

حالا راه سفر بی تو مزه ای دگر است

گس ، نارس.....

و این است امتداد راهِ آینده با تو

تویی که رفته ای....

و این من ِ بی تو

نمی داند که پایش توان این راهِ خسته را دارد یا نه...؟

نه ، نمی داند ....

امروز درگیر و پیچاپیچ به دوردست ها می نگرم

و این است نگاهِ نگران ِ من

به فردای مه گرفته .... .