مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

من گفت، مدتی است چیزی نمی نویسی.

باید بگویم وقتی حالم خوب است چیزی به ذهنم نمی رسد.!

این غم انگیز است،اما حقیقت دارد. می دانم این خوب نیست که فقط زمان ناراحتی، خستگی و آزردگی بتوان حرف زد، شعر گفت ولی روزی، از نو شروع خواهم کرد. شاید با ترانه ای شاد، یا نغمه ای شیرین ولی امروز می خواهم وبلاگم را با شعری از کسی به روز کنم که شاید چند شعر اولم، شاید که نه به یقین با تقلید از او سروده شد.

کسی که با شعرهایش اخت شدم و در این راه به یقین صدای سحرآمیز، زیبا و خس دار خسرو شکیبایی بی تاثیر نبوده است.صحبت از سید علی سید صالحی است که شعر هایش به جانم نشست. حالا اگر شما هم با شعر منتخب من از او ارتباط برقرار کردید، می توانید نوارهای " نامه هایی به ریرا " و " نشانی ها " را تهیه نموده و با تمام جان از آن لذت ببرید:

می دانم

حالا سالهاست که دگر هیچ نامه ای به مقصد نمی رسد 

حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری، آن همه صبوری

من دیدم از همان سر صبح آسوده هی بوی بال کبوتر و

نای تازهُ نعنای نو رسیده می آید

پس بگو قرار بود تو بیایی و من نمی دانستم

ای دردت به جان بی قرار پر گریه ام

پس این همه سال و ماه ساکت من کجا بوده ای؟

حالا که آمدی

حرف ما بسیار، وقت ما اندک، آسمان هم که بارانیست!

به خدا وقت صحبت از رفتن دوباره و دوری از دیدگان دریا نیست

سر به سرم میگذاری هان!؟!

می دانم که میمانی پس لااقل باران را بهانه کن.

دارد باران میاید.

مگر میشود نیامده باز به جانب آن همه بی نشانی دریا برگردی

پس تکلیف طاقت این همه علاقه چه می شود؟

تو که تا ساعت این صحبت نا تمام، تمامم نمی کنی هان!

باشد، گریه نمی کنم،

گاهی اوقات هر کسی حتی از احتمال شوقی شبیه همین حالای من هم به گریه می افتد

چه عیبی دارد؟ اصلا چه فرقی دارد؟

هنوز باد میاید، باران میاید، هنوز هم میدانم که هیچ نامه ای به مقصد نمی رسد

حالا کم نیستند اهل هوای علاقه و احتمال که فرق میان فاصله را تا گفت و گوی گریه می فهمند.

فقط حرفشان بسیار و وقتشان اندک و آسمان هم که بارانیست!