مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

تقدیم به حامد فارسیجانی که عمری دوید و هیچ چیز نشد...!

دلم به اندازهً تمام غروب های بد گرفته و

سیاه آسمان....

که یارای باریدنشان نیست....

که می ترسند از گریه....

که....

دلم گرفته است.

امروز به دنبال هوایی روشن ...

سراغت را...

از ابر سیاه مانده بر آسمان دریا گرفتم

که سالهاست از این حوالی دور نمی شود

امروز...

امروز دریا هم چون همیشه طوفانیست .

امروز دریا باز هم مرا به سوی خود می خواند .

شاید امروز با این سیاهی درآویزم...

شاید امروز در این سیاهی دفن شوم ...

تا شاید با این دنیایی که ساخته ام....

یک رنگ شوم..... !

دوست ِ خیلی عزیز و نازنینم "محمد هادی خدام محمدی" جوابی به این شعرم داد که براتون مینویسم:

سراغ مرا ز ابر سپیدی بگیر...

که مدتهاست بر دشت سبز رویا...

سایه گسترانیده....

و مرا دریاب

تا من ِ تو ما شود وبا هم

در دریای جاودانگی غرق شویم

شاید اینگونه بدانیم که با هم یک رنگیم و

وصل به بی کرانگی.....

نه معلق در سیاهی و تباهی !