مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

بیدار نمی شوم دیگر !

وقتی که خوابم برد ...

     مرا ببوس!...

چرا که دیگر ...

با بوسه هایت

عاشق...

نمی شوم!...

 

وقتی که خوابم برد

گریه کن ...

چرا که من دیگر

گریه های مادرم را هم ...

    باور نمی کنم!!!...

بی عکس و خاطره ای حتی ...!

ما ...

نه عکسی کنار هم داریم ...

نه ...

سفری فراموش نشدنی ...

نه حتی ...

فراموش شدنی !

نه شبی ...

کنار دریا

زیر نور مهتاب ...

نه ستاره ای با هم شمردیم ...

نه خوابی کنار هم دیدیم...!

با این همه ...

همان شور و اشتیاق کم عمق

آن لبخند زیبا ...

آن عکس کودکی

گوشه گنجه تنهایی

مرا برای هیمشه بس است ...

تا هزار سال  تنهایی ام

خاطره ای در ذهنم نقش بندد

که با تمام نداشته هامان

از خاطرم نمی رود ...!

من ....!

من صاحب تمام گنجشک های چاق زمینم ...!

که هیچ گاه لاغر نبوده اند ...

که سوی آسمان آبی

سوی خورشید ...

برای باز ها هم حتی ...

شانه می کشند ...!

من ...

بانی نور و سپیدی

در پس این ابرهای تیره

این شهر مه گرفته ام ....

من...

در همین هوای ابری ....

در این باران بی امان ...

حتی خاطره چتر را هم فراموش کرده ام

حالا بگو ...

طوفان حادثه ببارد ...

سنگ ببارد ...

دیگر ملالی نیست ...

من روئین تن شده ام ...

امروز ...

از همیشه بهترم

همین امروز

از همیشه بهتر باش.........!