مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

دلتنگی...

پشتم به خورشید ...

با تیشه و قلمی در دست

بر تکه سنگی سخت

نقشی ، حرفی ، یاوه ای ،چیزی....

حک می کنم .

این ، کار هر روز من است .

تمام عمرم

بیهوده ...

بر این بطالت

سپری شده است.

پشتم به خورشید ...

سایه ام را نظاره می کنم

که هر روز...

فرتوت تر ، خمیده تر

بی رمق تر ....

بوی مرگ به مشامت نمی رسد ؟

پشتم به خورشید و آدم ها 

چشمم را تنها به سایه ها دوخته ام

پشتم به خورشید ...

چشم انتظار سایه ای زیبا

دلفریب ، تنها....

منتظرت نشسته ام

تا اشک در چشمانم حلقه شود

وقتی که دستان گشوده ات را 

در سایه ای پیش رویم می بینم

که با صدایی آرام می گویی....

سلام....

من باز گشته ام .

صورتت مثل همیشه زیباست

لبانت تازه ...

بدون درنگ

خود را در آغوش خیالیت آرام می کنم

تا گرمای تنت را فراموش نکرده باشم .

تا نه با یاد دلمردگی ...

به حکم عشق و با یاد تو

با یاد عاشقت

با یاد دستانی که روزی گرم بود

و با یاد دلهامان

که روزی ، عاشقانه....

خواستار هم بودند....

بمیرم !

از امشب به سوگ مرداد خواهم نشست

یک ، دو ، ...هفت،...

تا دوازده خواهم شمرد

و در روز تولدت ....

نه خنده ای ،

نه گریه ای ،

نه رقصی

.......

خواهم مرد

باز هم بی قرارم.

مشامم را بوی نا فرا گرفته !

چشمم جز سیاهی نمی بیند !

پایم به بیراهه می کشدم !

ذهنم گند گرفته و

مسکوت و مبهوت است!

باز هم شراب علاج نمی شود!

مفری به سوی رهاییم از این

تنگنا نمی یابم.

نمی دانم چه خواهد شد ،

خود را به زمان می سپارم

که تنها مرحم درد هاست.

اگر باشد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

حالا خسته از تو ، از من

از دوست از غریبه ،

از این همه مغز های کثیف ، ناراست ، هرزه و ....

به خدا پناه می برم.!