مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

خداحافظ

باشد...

خدا

حافظت

برای کسی که دوستش داری

گله و شکایت خودزنی است

در دلم حرفهای نگفته بسیار است

افسوس که تو همه را می دانستی و ...

نماندی

باشد گریه نمی کنم

در های برگشت

با صد هزار افسوس بسته خواهد شد

تو را به ماه شب چهارده 

آسمان ارومیه

دریای نرفته

سپردم

خدا... نگهدارت 




خواهد شد!

خبر که نه

حواس چندگانه ام همیشه بهتر کار می کند,

`معمولا پس از پیک سوم ...`

تو کماکان در مرز چهل سالگی نمی دانی چه می خواهی

دیگر چیزی نمانده است

ما خیلی زود خواهیم مُرد

و نفهمیدیم حیف شد تمام آن چیزی که می خواستیم و نگفتیم

فرصتی نمانده است و به هیچ نرسیدیم

باشد این هم نگذرد

زمان ...؟

حالم خوب نیست اما....

خواهد شد!

پاییز...

دوباره پاییزی دیگر و 

تداعی توست همه چیز

اصلا ذهن درگیر من در هر چیز نشانه ای از تو می بیند

در رایحه ای که اسمش را نمی دانم

در بازیگری که گوشه لبش همانند توست

در ویمانا،شهران، شلت، شب های بی خوابی

دیزین، دماوند، درکه، تئاترهای تنهایی

اینبار با رفتنت

درهای بیشتری را برای فراموش نکردنت باز کردی

افسوس که لذتی از تداعی خاطراتت در من نیست

در من زمین لرزه ای ناتمام بودی، آوار شدی

دریغ که توان فراموشی در من نیست 

حالا هر روز که می گذرد می دانم

زمان...

چیزی از تو را در من کم نمی کند...