مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

آمد ...

به ف مخابری بخاطر مهربانیش  ...!


سرانجام ...

آمد

نه خیلی زود

اما ...

نشانی ها خبر از آن می دادند

از سفری طولانی آمده است

رسید ...

می دانستم که خواهد رسید

همان رویایی که برایش

مدتهاست کوچه را آب و جارو می کنم

چند بهار گذشت و من

تمام برگهای پاییز را

در حیاط کوچک خانه ی کوچکم

برایش رنگ رنگ ساختم

آمد ...

اگر چه خیلی دیر

و من به عادت روزهای پنجشنبه

از پشت پنجره به انتظار رسیدنش

چشم دوخته بودم

به کوچه ...

به ...

ابتدای کوچه

آمد ...

و من می دانستم

دیگر به انتهای کوچه ...

نخواهم نگریست

آمد ...

ماند ...

و من در مهربانی نگاهش

چیزی غریب بر لبانم یافتم

آمد ...

من

لبخند زدم ...

جان گرفتم ...

و در پناه آغوش او

دیگر به هیچ پایانی نمی اندیشم ...!