مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

باران ...... !

چند روزی می شود 

که قلم هم حسادت می کند به نوشتن  

چند وقتی است 

که سراغی از کلمات آشنا 

در ذهن کوچکم باقی نمانده  

این ....  

به آن معنا نیست  

که راه سفر و تردید از خاطرم رنگ بسته ... ! 

هنوز هم خاطره  

چون آینه ای صاف و زلال  

چون اشک مادرم ...  

چون دستان پاک رویا .... 

تمام دیروز و فرداهای بر باد رفته را  

به رخم می کشد  

چند روزی است  

که در پی کلامی آشنا  

تمام روز های رفته را ورق زده ام  

حالا در این کلافگی  

حتی از صدای شیون کودکی نوزاد هم  

گریه ام می گیرد ....! 

حالا خش خش برگ زیر پایم  

تداعی شکست جان  

بر مرور ساده ُ پیاده روهاست .... 

         سخت خسته ام.................! 

خدایا .................. 

تو را به حرمت چشمانت  

باران بار بر من تشنه  

می دانم که هنوز دوستم داری   .... 

زود تر ببار ...... ! 

ببار تا اشک چشمانم  

در پناه اشک تو پنهان شود ....  

زود تر ببار ...... !