مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

خیال

عیبی ندارد بانو

بهار که بیاید

سهم من از دوری دستانت

هزار سال سایه خیال بوده است


چه گرم است خیال تو

 پیش از گشوده شدن چشمانم

سرد و جهنم است هر آن بی خیال


کاش می شد خیالت را نقاشی کرد

خیالی که در آن کسی را دوست می داری

یا دوست تر

چه حسی دارد او...


خیالاتی شدم دیدی؟

بدون عنوان

می روی

می آیی


نمانده ای ....


مانده ای، اینجا نیستی

پنجره را باز می کنی، گرمم نیست

هیزم اضافه می کنی، سردم نیست

معنای زندان بانی نوین این نیست ؟!


سکانی در دستان توست

که خود نمی دانی به کدام سو می بردت...



بی قراری

و او باز هم نماند

در تزلزل غریب نمی دانم

در واهمه شنیدن دوستت دارم

در تکاپو و جنگ با سکوت

در تکرار و تکرر دوگانگی


او نیامده خواهد رفت

تا انزوای مرگ آور وهن

در ناامیدی من فروریخته بارور شود

او نخواهد ماند و من همچنان

درگیر قائله ای مختومه

تمام نمی شوم

تا شاید روزی، شبی از پاییز، زمستان

شبی شبیه یلدا

بر تابوت این ناباوری بنشینم


به چ.و که دوستش نمی داشتم