مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

گوش کن....

صدایی به گوشت نمی رسد؟!

این صدا هر شب و روز....

هر لحظه در گوش من است .

صدای پای مردی خسته که به خانه نمی رسد !

مردی که گم شده

مردی که به تمامی درمانده، مرده ......

حالا آنقدر دیر شده ....

که بودنت مرهمی نمی شود .

حالا آنقدرها گذشته که ....

آمد و نیامدت فرقی برایم نمی کند

آه ،خدایا .........

لعنت بر این خاک

که مردمانش من و تو باشیم !

لعنت.....

سرانجام......

روبرویم ایستاده ای و من نشسته

سر بر سینه ات فشرده ام

آرزویم این است که حتی ...

دستان سرد و بی روحت را تا ابد

داشته باشم....

تاب نگاه در چشمانت در من نیست

از نگاه سردت می ترسم !

می خواهم اشکم را نبینی

ولی لباست خیس شده !

می خواهی جدا شوی و ...

من سخت دستانت را چون کودکی گرفته ام...

دست سردت را از من رها می کنی و ....

می روی.

تا آن دورها ....

صدای گریه ام بلند تر می شود و تو

همچنان می روی

می دانم ، می شنوی و می روی !

تو را اینقدر سنگدل ندیده بودم !

حالا بعد از این همه روز و ماه

سرانجام باورم می شود ...

که دیگر یادی در دلت نمانده است

سرانجام باورم می شود ...

که آن دورها مانده ای

باورم می شود که دل سنگت

صدای گریه ام را می شنود و

ککش نمی گزد !

آه ،باز هم چقدر خسته ام .....

سرانجام ....

نا باورانه ....

باورم شد .... !