مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

تو با من چه کرده ای که از یادم نمی روی؟

باز دلم برایت تنگ است

با آنکه در آن شب گریه

آن شبِ نفرت و کینه

کشتمت، خاکت کردم،
ولی هنوزدلم برایت تنگ است

شاید دلتنگی نشانی از این باشد که

هنوز دوستت دارم

ولی بی شک

این تنها حماقتی است که از وجودم

رخت بر نمی بندد

دروغ بود آنچه گفتم

کسی که مرده است منم

حالا در تابوتی سرد و نمناک

بی کفن خفته ام

تا شاید دست مهربانی

به ترحم، به دلسوزی

خاری بر بسترم بنهد

تا شاید خون خشکیده در رگهایم

از نو بجوشد

ولی افسوس

که از دستِ مهربان و یاری دهنده

خبری نیست

حالا که نا امیدِ نا امیدم

می روم تا با بسترم،

با آن تابوتِ سرد و نمناک

خو بگیرم

تا شاید،

به آرامشی پس این نا امیدی نا تمام

دست یابم.

 

  

 

 

این بود زندگی!؟

از خواب می پرم

به گمانم که باید در رختخوابی گرم آسوده باشم

ولی نه

حتما هنوز خوابم

هنوز گیج و منگم 

آنقدر گیجم که تفاوت برف و باران

را احساس نمی کنم

نیشگون که هیچ

مشتی به صورت می کوبم که

بدانم که خوابم یا نه

ولی افسوس

بیدار بیدارم

خود را میان راه،از کوهی بی آب و علف

کوهی سرد و زمستانی

می یابم

هنوز گیجم

طوری که مجال فکر کردنم نیست

نمی دانم کی و از چه به اینجا آورده شده ام

مبهوتم ولی نا امید،نه

راهِ فراز و فرود را می نگرم

هر دو صعب العبورند

طوری که برای رهایی باید مرگ را به جان بخرم

به گمانم ساعتی را در این

بهتِ نا تمام سپری کردم

حالا دیگر می دانم

باید تصمیمی گرفت

با خود می گویم،راهِ فرود معقول تر است

یا،شاید هم راحت تر

پس به پایین می روم

اولین سنگی که به پایم فرو می رود

می نمایاندم که

آه خدایا

کفش هم به پایم نیست

حالا با این راه دشوار چه کنم

باز به پایین می روم

به گمانم تا ساعتی دیگر باید به پای کوه برسم 

پس چرا خبری از آبادی نیست!؟

با این همه از بالا، دشتی وسیع را می بینم

که برایم ته مانده ای از امید را باقی می گذارد

بعد از تلاشی فراوان با پایی زخمی

به پایین می رسم

پس از ساعتی درنگ

متوجه می شوم که

هاله ای از مه فضا را گرفته است

برای تمام کردن مسیر دشت 

راهی نا معلوم را آغاز می کنم

من پایان راه را نمی دیدم 

فقط به امیدِ رسیدن به هوایی تازه

مسیر روبرو را بی وقفه ادامه می دادم

نمی دانم چقدر گذشت ولی

ناگهان خورشید نمایان شد و

افق دیدم را کامل تر کرد

آری،دیگر مهی نبود

ولی باز،راه بی پایان می نمود و

کماکان از آبادی و روشنی خبری نبود

بعد از گذر ساعت ها پیاده روی

به گمانم پایانی برای راه دیده ام

که به پرتگاهی می ماند

تا لب پرتگاه آمدم

و دیدم......................

آه خدایا

حالا با وجود خورشید خوب می دیدم که

راهی بی پایان از مسیری که آمدم

پیش رویم است

راهی که هیچ مقصدی ندارد،

حالا خیالم راحت است که امیدی نمانده است

حالا که خوب می نگرم

می بینم که

سال هاست که دراین

تسلسل بی پایان

دست و پا می زنم.

 

 

  

 

 

 

 

 

ناگزیر از گریز به شعر پناه می برم

زنگ می زنند!؟

خوب پنجره که باز است،

نگاهی به بیرون بینداز

زنگ می زنند!؟

گیج و منگ کمد را زیر و رو می کنم

تا لباسی بپوشم

و کلافه می شوم که نوای نواختن زنگ آشناست

هنوز زنگ می زنند!؟

بی دلیل اتاق را آب و جارو می کنم

و عکس واژگون بر طاقچه را سر پا می کنم

شاید که....

....................................

در باز می شود

می شتابم به سوی در

هه....

یادم رفته بود که مادرم هر سه شنبه به دیدنم می آید.