مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

امروز گیج و گول و گنگ

روبروی پنجره می نشینم و

گنجشک های مادرم را

ساعت های طولانی نظاره می کنم .

گنجشک هایی که مرا به روزگاران ِ دور می برند!

آنقدر دور که دیگر توان برگشتنم نیست.

آنقدر دور که تا برگشتنم ...

یادم می رود در کدام برهه از زمان به سر می برم.

امروز....

امروز و هر روز .....

من گذشته ام را می خواهم ...

حتی روزهای تلخ گذشته را به جان می خواهم.

باور کنید....!

رنگ تداعی از خاطرم پاک نمی شود .

همه چیز که سهل است....

هیچ مرا با خود به روزهای دور می برد.

آخر نمی دانم...

این روزهای رفته ی لعنتی چه دارند

که توان دل کندن از آن...

اینقدر برایم دشوار است....!!؟

این....

یعنی مازوخیسم....

باور کنید....!