مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

می روی ....!

در عصری فراموش شده

روبروی خورشیدی نشسته ام

که به سوی کوه می شتابد

خورشید پیش رویم به غروب می اندیشد

و خوب می دانم ....

با هیچ طلوع صبح فردایی ...

به من باز نمی گردی ......!

خورشید به آرامی غروب می کند

و باز می دانم ....

تمام خاطره ها بر باد رفته اند

خورشید با رنگ و رویی پریده می رود 

و من در طلوع صبح فردا

هیچ روشنایی نمی یابم ....!

خورشید به لب کوه رسیده

و باورم می شود ....

دستم به دستان تو نمی رسد

اینک .....

خورشید در پناه کوه پنهان شده

و تو بی نشان شدی ......!

اینک .....

به انتظار ماه نشسته ام

مگر ماه مرا تا صبح

از ترس و تاریکی پناهی شود ........!

تردید .... !

دلیل گریهُ امروز  

باران و دوری ِ دریا نبود ...

دلیل گریهُ امروز   

تولد بی تبریک نبود  

دلیل گریهُ دوباره  

آوار خاطره بر گل خشکیده گوشه اتاق نبود  

دلیل این بغض بی امان  

مرور ساعت و لحظه های رفتهُ تقویم نبود  

دلیل ِ لکنت امروز  

            ترس بیان دوستت دارم دوباره بود .... ! 

امروز .....  

پر از تردیدم .........! 

تردید  

جامهُ پوسیده ای ا ست   

چون پوست ِ تن  

که گشوده نمی شود ...! 

تردید .....  

یعنی پای بریده و  

تلاش برای رقص تانگو .....! 

واین  

خط کوچکی است  

از چرایی ِگریه های امروز  

که بند نمی آیند ....!

فریب ....!

آن روز که سوار بر اسب سفید رویا  

تمام راه های نرفته  

تمام حرف های نگفته  

تمام آرزوهای ندیده را  

می رفتیم ...  

می گفتیم ....  

می دیدیم ....  

یادمان نبود  

بی زین و بی رکاب  

این سفر را هم پایانی خواهد رسید !  

یادمان نبود  

این اسب چموش دلفریب  

روزی خسته خواهد شد  

یادمان نبود  

دستانمان فقط یال های نازکی را چنگ زده  

که روزی بر باد خواهد رفت !  

آن روز که دست در دستانت  

موهای نازک گندم را نوازش می کردیم  

یادمان نبود  

آفتاب مهربان ...  

یارای سوختن این مزرعه را هم خواهد داشت !  

حالا این روز رسیده و ...  

من چون آن زمین سوخته ام  

که بارانش آرزوست  

حالا امروز رسیده و ....  

من  

آن سوار زمین خورده ام  

که پایش شکسته است  

وامروز ....  

این جدال ....  

لحظه ای کوتاه از زندگی مردی است  

که به راستی ....  

تمام خاطراتش خراب شده .....!