آن روز در اتاق تاریک و دود گرفته ُ مغزمان
مست و دل چرکین ....
به دنبال هوایی تازه بودیم
که آری ....
تنها رهایی
نفسی عمیق بر ماسک اکسیژن بود
با کپسولی سنگین ....
بر پیکر نحیف و بی جانمان
آن روز ....
در مسیر پیاده روها
هر نقش غم زده ای را بر زمین و زمان کشیدیم
آن روز .....
در تبسم معشوقه ُ دوستانمان
عشقی گمشده ....
فقط آه و حسرت خریدیم
آن روز من و شما
پس هر نگاه روزانه به این و آن
دستانمان چه سخت تاول زد .... !
آن روز که بر استری پیر و خسته
چهار ترکه می نشستیم .... !
آن هم در جلو !
همان روز ....
همان روز که شیوا را از اعماق وجودمان
غریبانه فریاد می زدیم .
آری آن روز ....
خوب می دانستیم
که تا هرزگی ٬ تا پوچی
هیچ فاصله ای نمانده !
آن روز
ما خود ِ هرزگی ٬ هرز در زندگی ....
به دنبال مهره ُ چفت ِ خود می گشتیم
آن روز ما ....
خودِ مرگ بودیم
و امروز ...
من و تو ....
به یک سادگی ِ تازه می اندیشیم
تا هوای خانه برای دقایقی هم که شده
رنگ ِ دیگری بگیرد ........!