مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

تقدیم به تو

دیگر برای گریه کردن دیر است

حالا که او رفت

من هم می روم

حتی اگر رفتنم به خفت باشد

حالا دیگر وقت خنده است

مردی که نمی خندد

گامی سوی روشنی برداشته است

مرد لب دوخته

لب به سخن خواهد گشود 

و از نو

با سلامی دوباره

به پا خواهد خواست

از نو خنده را یاد خواهد گرفت

و خاطرات خسته را از یاد خواهد برد

مرد خسته

دیگر خسته از این همه خستگی است

حالا می خواهم بخندم

پس بیا و با من بخند

بلند بخند

چرا که این بار

بی انتظار

بی توجه به تو

بی فکر، بی بهانه 

دهانم را به بلندای آسمان

خواهم گشود....

و از خوشی خواهم مرد!!!!!!!!!!!!!!!

 

                      تقدیم به مبینای عزیزم:

                              مرا ببخش عزیز

                             تمام آنچه گفتم یاوه بود

                             من خوشبختی را دیده ام، خواهم دید

                             ولی لمحه ای از تلاشی بی پایان . 

کاش....بی خاطره

باز هم رویا رفت،

خاطره مرد

باز هم نقش گندیده و رنگ پریده ی ِ

خاطره ای خسته

بر سیاهه ی زنگار مغزم،

رسوب بست.

باز هم رویا مرد و

مردار خاطره ای

روان بی تابم را

از نو ، از هم گسیخت

باز بی رنگی بیشتر از همیشه

رنگ گرفت و

زندهی که برای مدتی

جایش را به زندگی داده بود

سرمست و خرامان

به جای خود بازگشت

حالا که وجود خسته و بی لبخند

در من جاودانه شده

حالا که.................................

طعم گس خستگی را خوب فهمیده ام

می دانم که....

امشب هم.........

در هیاهوی برگ ها و باران

برای همیشه،

خاطره شد.