باز هم رویا رفت،
خاطره مرد
باز هم نقش گندیده و رنگ پریده ی ِ
خاطره ای خسته
بر سیاهه ی زنگار مغزم،
رسوب بست.
باز هم رویا مرد و
مردار خاطره ای
روان بی تابم را
از نو ، از هم گسیخت
باز بی رنگی بیشتر از همیشه
رنگ گرفت و
زندهی که برای مدتی
جایش را به زندگی داده بود
سرمست و خرامان
به جای خود بازگشت
حالا که وجود خسته و بی لبخند
در من جاودانه شده
حالا که.................................
طعم گس خستگی را خوب فهمیده ام
می دانم که....
امشب هم.........
در هیاهوی برگ ها و باران
برای همیشه،
خاطره شد.
سلام
امیدوارم خوب باشید.
.....................................
این روز ها کار اگثر ما شده از خستگی و نا امیدی گفتن.
اکثرمون بریدیم
هم از خودمون و هم از اطرافیانمون.
همش دنبال چیزهای فوق العاده می گردیم
همش می خوایم از آسمون رویاهامون بریزه نه عرق زحمتمون.
اما تمام خستگی هامون گاهی خاطره میشن گرچه خودمونم یه زمانی خاطره میشیم پس فکر نمی کنید بهتر باشه یه خاطره ی بدون حسرت باشیم؟
.....................................................................
شاد و خورشید صفت باشید.
یا حق
بازم ازت ممنونم که وقت گذاشتی و جواب دادی.
حق با توی این بهتره.
حالا که.................................
طعم گس خستگی را خوب فهمیده ام