همیشه غریب بوده و خواهد ماند
نظاره درختان زرد و سرخ و سبز
در راه بازگشت از سفر
در جاده ای که تا ابد رنگ و بوی تو می دهد
یادت هست ....
آن روز که بار سفر به ناکجا بستم
گفتی تا پایان راه همراهم خواهی ماند ....!؟
و من شنگ و شاد
تمام تباهی گذشته را
خار و کوچک
به فراموشی ......
به باد سپردم .
آن روز
تا پای رفتن آمدی
ولی نه برای ماندن
که برای وداعی سخت
آن روز ....
تمام طوفان و رگبار های مرده را
با جانی تازه
با خشونتی جان کاه
بر پیکرم کوبیدی
و من با دو بلیت شب در دست
بر صندلی اتوبوس ...
سر بر شانه کسی نهاده بودم
که جز رویای مرده نامی ندارمش.....!