مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

تنهایی ................

همیشه غریب بوده و خواهد ماند

نظاره درختان زرد و سرخ و سبز

در راه بازگشت از سفر

در جاده ای که تا ابد رنگ و بوی تو می دهد

یادت هست ....

آن روز که بار سفر به ناکجا بستم

گفتی تا پایان راه همراهم خواهی ماند ....!؟

و من شنگ و شاد

تمام تباهی گذشته را

خار و کوچک

به فراموشی ......

به باد سپردم .

آن روز

تا پای رفتن آمدی

ولی نه برای ماندن

که برای وداعی سخت

آن روز ....

تمام طوفان و رگبار های مرده را

با جانی تازه

با خشونتی جان کاه

بر پیکرم کوبیدی

و من با دو بلیت شب در دست

بر صندلی اتوبوس ...

سر بر شانه کسی نهاده بودم

که جز رویای مرده نامی ندارمش.....!