مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

تنهایی ................

همیشه غریب بوده و خواهد ماند

نظاره درختان زرد و سرخ و سبز

در راه بازگشت از سفر

در جاده ای که تا ابد رنگ و بوی تو می دهد

یادت هست ....

آن روز که بار سفر به ناکجا بستم

گفتی تا پایان راه همراهم خواهی ماند ....!؟

و من شنگ و شاد

تمام تباهی گذشته را

خار و کوچک

به فراموشی ......

به باد سپردم .

آن روز

تا پای رفتن آمدی

ولی نه برای ماندن

که برای وداعی سخت

آن روز ....

تمام طوفان و رگبار های مرده را

با جانی تازه

با خشونتی جان کاه

بر پیکرم کوبیدی

و من با دو بلیت شب در دست

بر صندلی اتوبوس ...

سر بر شانه کسی نهاده بودم

که جز رویای مرده نامی ندارمش.....!

نظرات 9 + ارسال نظر
تینا یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:17 ب.ظ http://tassvirssazi.persianblog.ir

و من شنگ و شاد
تمام تباهی گذشته را
خار و کوچک
به فراموشی ......
به باد سپردم .
.............................................
این تیکش فوق العادست .
(و من با دو بلیت شب در دست
بر صندلی اتوبوس ...
سر بر شانه کسی نهاده بودم
که جز رویای مرده نامی ندارمش.....!)
.............................................
خبر نمیدی که بروزی ... همیشه حسم میگه که یه شعر تازه
گذاشتی .
راستی تو ناراحت نمیشی که من شعرت و این طور تیکه تیکه
میکنم ، بعد به یه تیکش احساس علاقه میکنم ؟؟
این و اگه پرسیدم برا این بود که بعضی از شاعرا بدشون میاد.

سلام تینا
من خودمو شاعر نمی دونم !
راحت باش.....

چی من یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:35 ب.ظ http://cheemanv.blogfa.com/

......................
...........
...............................

همیشه غریب بوده و خواهد ماند

نظاره درختان زرد و سرخ و سبز

در راه بازگشت از سفر

در جاده ای که تا ابد رنگ و بوی تو می دهد

یادت هست ....

آن روز که بار سفر به ناکجا بستم

گفتی تا پایان راه همراهم خواهی ماند ....!؟

و من شنگ و شاد

تمام تباهی گذشته را

خار و کوچک

به فراموشی ......

به باد سپردم .

آن روز

تا پای رفتن آمدی

ولی نه برای ماندن

که برای وداعی سخت

آن روز ....

تمام طوفان و رگبار های مرده را

با جانی تازه

با خشونتی جان کاه

بر پیکرم کوبیدی

و من با دو بلیت شب در دست

بر صندلی اتوبوس ...

سر بر شانه کسی نهاده بودم

که جز رویای مرده نامی ندارمش.....!
.........................
......................................
...............................................

سلام چیمن
ممنون که سر زدی

باران دوشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:59 ق.ظ

.
.
.
گفتم برای من از عاشقی بگو
..........................رفت...

همیشه این تویی که می روی .....
همیشه این منم که می مانم......

باران چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 08:44 ق.ظ

...

...

تینا سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:15 ب.ظ http://tassvirssazi.persianblog.ir

حامد نمیخوای بروز کنی ؟ )-:

سلام تینای عزیزم
کمی خسته ام
ممنون که به یادمی.خبرت می کنم

جلیل زاده شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 05:54 ب.ظ http://http:/www.shoolan.blogfa.com

چندمین مغروق زمین
وبلاگ مدادومدار
آماده ی نقدونظروخوانش شما استادواهل قلب وقلم گرامی
آمادهی تبادل لینک بادوستانی که تمایل باپیونددارند.
باعشق [گل]

سلام خلیل جان
در اولین فرصت مطالب شما رو می خونم و نظر میدم.

باران سه‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 08:57 ق.ظ

هستی ...حضورت هست....اما!!!

سلام باران
دارم می رم.یه زنگ بهم بزن...............

آلبالو جمعه 27 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:20 ب.ظ

...............
.........................
............................
من ( تو ، خودت ، مردی که نمی خندی ، نه ... آلبالو خنده هاتو شنیده !!!!) گذشته ام را می خواهم ....
حتی روزهای تلخ گذشته را به جان می خواهم ....
باور کنید ....
....................
...................
یادم ( یادت ، تو ، خودت ، مردی که نمی خندی ، نه ... آلبالو خنده هاتو شنیده !!!!) نبود که هنوزم ساده لوحانه دوستت دارم ....
....
....................
..........................
....................
............................
................................
...............
امشب این راه از آن ِ من (تو ، خودت ، مردی که نمی خندی .... نه ... آلبالو خنده هاتو شنیده ...!!!! ) است و با هیچ هم سفری آن را تقسیم نخواهم کرد حتی اگر تو باشی ....
......................
...............................
...................
...........................
هنوز دلم ( دلت ، تو ، خودت ، مردی که نمی خندی .... نه ...آلبالو خنده هاتو شنیده ... ) برایت تنگ است شاید دل تنگی نشانی از این باشد که هنوز دوستت دارم ....
..........................
....................
.........................
...........................
.........
......................

چیمن سه‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:31 ب.ظ http://cheemanv.blogfa.com/

با شکستن پلهای گذشته، همیشه زنده و معصوم باقی می مانید و هرگز معصومیت کودکی خود را از دست نمی دهید.
بسیار اتفاق می افتد که باید تمامی پلهای گذشته را خراب کنید تا پاک و خالص شوید و دوباره از اول شروع کنید. هرگاه کار جدیدی را شروع می کنید، دوباره کودک می شوید. همان لحظه ای که فکر می کنید، دوباره کودک می شوید. همان لحظه ای که فکر می کنید به مقصد رسیده اید، ‌وقت شکستن پل هاست.
کسی که می خواهد خلاقیت داشته باشد، ‌باید هرروز، گذشته خود را فراموش کند.
خلاقیت، یعنی تولد در هر لحظه. اگر هر لحظه دوباره متولد نشوید، هرآنچه خلق می کنید، تکراری بیش نخواهد بود.
حتی هنرمندان، شاعران و نقاشان بزرگ نیز به جایی می رسند که دوباره و دوباره خود را تکرار می کنند.
گاهی اتفاق می افتد که اولین اثر هنری شان، شاهکار زندگی شان است. جبران خلیل جبران، کتاب «‌ پیامبر »‌ را هنگامیکه حدود بیست و یک سال داشت، نوشت و آن شاهکار زندگی اش بود. او کتابهای دیگر نیز نوشت، ولی هیچکدام از آنها به پای پیامبر نرسیدند.
یک هنرمند، نقاش، موسیقی دان یا یک شاعر- کسی که هر روز چیزی جدید خلق می کند- باید دیروز خود را کاملا فراموش کند؛ لوح وجودش باید کاملا پاک و تمیز باشد تا خلاقیت پیوسته اتفاق بیفتد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد