مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

پاییز...

دوباره پاییزی دیگر و 

تداعی توست همه چیز

اصلا ذهن درگیر من در هر چیز نشانه ای از تو می بیند

در رایحه ای که اسمش را نمی دانم

در بازیگری که گوشه لبش همانند توست

در ویمانا،شهران، شلت، شب های بی خوابی

دیزین، دماوند، درکه، تئاترهای تنهایی

اینبار با رفتنت

درهای بیشتری را برای فراموش نکردنت باز کردی

افسوس که لذتی از تداعی خاطراتت در من نیست

در من زمین لرزه ای ناتمام بودی، آوار شدی

دریغ که توان فراموشی در من نیست 

حالا هر روز که می گذرد می دانم

زمان...

چیزی از تو را در من کم نمی کند...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد