مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

بانو تو دیگر مرده ای

دیگر سراغت را از درخت بی قرار قرارهامان نخواهم گرفت

دیگر انتهای کوچه ات با می دانم نیامدنت نخواهم ایستاد

چیزی نمانده است

حالا می روم

تا تمام نامه هایت را پاره کنم

تا تمام عکس هایت را بسوزانم

تا یادگاریت،آن انگشتری عقیق را از پنجرهُ اتاق بیرون بیندازم

ولی آخر....

با خاطره چه کنم بانو؟

راستی بانو

خانه ات را که عوض نکرده ای؟

آیا هنوز آن روسری آبی را به سر می کنی؟

با روزها چه می کنی؟

موهایت هنوز سوی نسیم شمال را دارند؟

راستی بانو

هنوز یادم می کنی؟

.............................................................

آه بانو....

نمی دانم از چه

ولی تا دیر نشده

نامه هایت را خواهم چسباند،

آتش را خاموش می کنم،

دارم به کوچه می روم.....

 

بانو -هذیانی دیگر

آه،بانو

گفتگوی پس پریروز گریه هامان را به یاد بیاور و

به من بگو که دروغ نبوده ای

ولی آخر.....

رفتنت را چه کنم

چطور می خواهی باورت کنم؟

یادت می آید پس چشمان گریه

پس چشمان خسته و نگرانت

گفتی:

"با من بمان"

"به تو گفتم گنجشک کوچک من باش تا در بهار تو....."

پس چه شد بانو؟

به خدا من مانده ام هنوز

من که تمام وجودم از آن توست

آخر با من چرا؟

چشمان من هنوز منتظر آمدنت

جاده را می نگرد

بگو که نگاهم به در خشک نخواهد شد؟

بگو که باز خواهی گشت؟

بگو که خیال آمدنت اشتباه نبوده است؟

ولی افسوس

دیگر می دانم

می دانم که حرفی از آمدن نخواهی زد

می دانم که حرفی از باران و گریه نخواهی زد

دیگر می دانم که خیال واهی،آمدن توست

نه،بانو

تو دروغ بودی

و این تنها باوری است که برایم مانده است.

دیگر نایی ندارم

دیگر تا خزان فاصله ای نمانده است

حالا.....

دیگر جز مرگ راهی ندارم.

سالهاست که مرده ام

سلام

خیلی وقته که احساس می کنم دینی نسبت به حسین پناهی دارم که باید اون رو ادا کنم.

نمی دونم از کجا شروع کنم ولی من خودم حسین پناهی رو با یه سی دی به نام "سلام،خداحافظ " شروع کردم،خیلی جالبه که اکثر مردم وقتی صحبت از حسین پناهی میشه میگن همون خوله ولی باید یه باراین سی دی رو گوش بدن یا یه مقداری از شعرهای اون رو بخونن تا بفهمن که به سختی در اشتباه بودن،تا بفهمن شاید تا سال های سال نتونیم شاعر یا هنرمندی مثل اون روداشته باشیم.

اگه بگم که نزدیک به 500 بار این سی دی رو گوش دادم دروغ نگفتم،کار به جایی کشید که شعرهای حسین پناهی در ناخودآگاهم حک شد که حتی موقع حرف زدن هم شعرهای اون بیرون میومد.

بعد سراغ کتابهاش رفتم و روزها و شب ها شعرهاش رو می خوندم و گاهی اشک می ریختم،چون خیلی اوقات خودم رو تو شعرهاش می دیدم.

هر روز حس جنون بیش از پیش بر من غلبه می کرد و مبهوت بودم که اون واقعا کی بوده که به نقل قول از خودش هم اومده که:

"بعد از مرگ تازه می فهمید من کی بودم"

من تو شعرهاش گیر کردم و نتونستم کاملا بیرون بیام.

ازتون می خوام که این سی دی رو گوش بدید و کتاب های شعرش رو بخونید تا به درستیه حرفای من پی ببرید.

من میخواستم بیوگرافی کامل حسین پناهی رو در اختیارتون بذارم ولی دلم میخواد یکی از کتاب های اون رو بخرید و دراون،بیوگرافی کامل حسین پناهی رو ببینید،مطمئنم پشیمون نمیشید.

من پیش نهاد می کنم برای شروع کتابِ "من و نازی " رو بخرید.

من یه شعر از کتابِ "سالهاست که مرده ام" براتون انتخاب کردم به نام "پیپ های بی توتون"

امیدوارم خوشتون بیاد:

 

 

بر آستانه ی در

سایه یی بر تنهاییم افتاد

بی آن که به من مجال سلامی دهد

گفت:عروسم می شوی؟

نه برای آیینه چاره یی مانده بود

و نه برای پاهای من!

بادام بودم به لحظه حضور هزار شکوفه بر قامتم!

هزار جوش!

به کدام عالم بودم... فراموشم شد!

گفتم:

بهتر نبود به تک سرفه یی

با خبرم می کردی از حضور غیر؟

غیری نبود انگار...

لایه های برف بر شانه های پهناورش ذوب می شد!

عروسم می شوی؟

اسب سفیدش بر آخور رویاهایی که نمی دیدم شیهه می کشید!

پس آمده بود!؟

شاهزاده همه ی انتظاراتِ من!

هم او که همۀ جاده را با اشکِ چشمُ خون دل،

آبُ جاروی قدومش کردم!

گفتم:بهتر نبود،

از تشنه گی یا گرسنه گی چیزی می گفتی به بهانه!؟

به کدام عالم بودم؟

احساسی غریب در رگ هایم با خون تلمبه می شد!

سیال!

گربه ی سیاه،

خوابیده بر رف و این همه گلوله های زرد!

کلاف های کلافه در بی کلافگی!

زندگی هرگز با یکی بود و یکی نبود آغاز نمی شود!

تو باید کلاغ می شدی سیاهِ بی نوا

و کبوترانِ سفیدم در نور و لب خند...

سر به کرشمه بالا آوردم تا نگاهش کنم

و خوب می دانستم سایه ها قبل رویت نیستند!

مگر آن ها را در خوابی یه خیالی دیده باشی

و من بی خوابُ بی خیال چشم محال می چرخاندم به شناختنش!

حالا دیگر دستانم به وضوح می لرزید...

عروسم می شوی؟

آری! حالا دیگر به وضوح دستانم می لرزید!

دلم و چشمانم!

حالا دیگر گیج تر از همیشه تاب می خوردم بر لحظه!

دو نفس مانده به بی هوشی!

بر سقوطی که انتها نداشت!

می لرزید همه وجودم،

بر بذل بخشش بکارت روحم به حلال هر آیینی!

چرا که مرد من آمده بود!

می لرزیدم چون دانهُ برف!

تا کی آب شوم بر لحظه کدام نفس شعله ورم...

فارغ شده بودم یک دم از کلاف بود و نبود!

حالا دیگر من بودم،چون او بود!

بی نیاز از تحلیل دل گیر عشق

و تبعید زیباترین احساس مان به دورترین نقاط!

هم آوا با دانه ی لوبیا،

در لخظه ی شکاف درد آخرین گلبرگ هایم!

حالا می توانستم تنها برای خودم گریه کنم!

مجالی که هرگز نصیبم نبود!

حالا دیگر برای خودم گیج بودم!

حالا دیگرخود خود خودم بودم!

سرمست،

چون باد!

چون برف!

در من هزار آهنگ ناشنیده آواز می شد!

فریبای بقاء را به حیرت می سوختم،

در افسانه شیرین درد زایمان

هزار من در من به فریاد لب می لرزاند!

حقیقت این جاست!

این جا!

آهای!!!

ای همه ی دل های پاکی که در روشنی به دنبال حقیقتید!

حقیقت اینجاست! درتاریکی!

درتاریکی های بی شمار جستجوهامان!

در نمی دانم ها...

سبک بال از هر می دانم حقیری که بار دلم شده بود،

حالا دیگر هیچ نمی دانستم!

نقطه ی ذوبم کجاست؟

در کدام تقاطع؟

نمی دانستم

و چه لذت بخش است اعتراف صادقانه ی نمی دانم!

عروسم می شوی؟

نافم را به نیت او بریده بودند!

می گریخت با جرقه ها،

جرقه های دل آزار پیشم!

پس سوال،نفس بن بست مطلق بودن نیست!

اطاق خدا بود!

آستانه خدا بود!

آتش خدا بود!

برف خدا بود!

من سرشار از خدا بودم

و چه زیبا و اعجاب انگیز است،

آن لحظه که چشم در چشم خدا

خالی می شوی از می دانم های حقیر خویش!

پیامبر برف!

پیامبر آستانه!

پیامبر کاج!

کفایت می کند ذهن گرد گرفته ی تو را،

در برابر هم او که تو را خواست!

بودن یا نبودن:

بودن! آری!

لذت بخش تر از مرگ،لذتی بخشیده ایم افسوس!

عروسم می شوی؟

خمار آلوده به سمت آتش چشم خواباندم،

در هذیان های پاک تبی که مرا می ساخت!

دلم مهربانی را می جست!
چونان لبان کودکی که می داند یشم حیاتش کجاست!

تمرکز ریشه ها در ساخت گلبرگ!

عروسم می شوی؟

در من،

در دل من هنوز هزار آهنگ می شد سکوت

و من گویی هزار تکه شده بودم!

هزار من،

در سکوت صدای مردانه اش میپیچید

و من ها تکرار می کردند!

سوگند به روشنایی های روحم،

که نجویم حقیقت را

جز به تاریکی!

نا نداشتم به لحظه ی انفجار هزار گل نرگس

تکرار کن

و من با لب های سنگین سنگی ام تکرار می کردم

آهای!

ای همه ی دل های پاکی که در روشنی به دنبال حقیقتید!

مشکل من نیست که می گویم!

مشکل توست که می شنوی!

من حرف می زنم،چون فاخته که آواز می خواند!

تحلیل کنید آواز فاخته را،

به قدرت سلامت حضور آوازش!

نیک تحلیل کنید ومباد که به تهمت ناروا

کلاغ را به بد آوایی متهم سازید!

زوزه ی گرگ آیا،

بر کوه سترگُ سفید رو به رو،

مکمل لذت تماشایتان نیست؟

عروسم می شوی؟

به مه غلیظ خیره شو

و به سکوت جواب بده طعنه ی گرگ را،

که بر دوش من رسالت شنیده یی جایی!

کِش می آمد کلمات،

در گریز از شرم کلمه بودن خویش گوییا!

چشم ها را گرد کن و زبان به شکلک بیرون بیاور،

تا بل بخندد کودک ایستاده بر عرشه!

هر چند که به یقین،

عالِم به غرق ناگزیر این کشتی باشی!

عروسم می شوی؟

نه پیر مرد،

نه جوان!

نه زشت بود،

نه زیبا!

همان بود که باید!

پندار که فرشتگان در رفتُ آمد یک خلقت شگفتند!

بی هوشی من بود،یا خوابی به بی هوشی؟

عالم می لرزید در کوبش آن همه طبلُ او منشور می خواند:

جهیزت عشق،

به پاس مهریه ات که جاودانگی ست!

و گفت:

همه ی دریاها از آن تو،

یک کوزه آب از آن من،

همه ی کوه ها از آن تو،

یک صخره از آن من!

همه ی جنگل ها از آن تو،

یک گلدان از آن من!

راضی نمی شوی اگر...

جهانُ هر چه در اوست از آن تو!

تنها یک ستاره از آن من!

روا مدار که بمیرم

و ندانم به کدام آیینم!!

سر که از گِرهِ دستان برداشتم،

جز تازیکی هیچ کس آن جا نبود!

من بودمُ

آتشی که می سوخت

و آستانه یی که قاب سیاه بود از شب!

پس آغوش باز کردم

و با همه ی وجود او را در آغوش فشردم!

آتش را

دل به دل،

پیشانی به پیشانی...

آن گاه به خود آمدم

که مشتی خاکستر بیش نبودم!

آری!

این چنین بود،

حکایت شب زفاف منُ فلسفه!