مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

بانو -هذیانی دیگر

آه،بانو

گفتگوی پس پریروز گریه هامان را به یاد بیاور و

به من بگو که دروغ نبوده ای

ولی آخر.....

رفتنت را چه کنم

چطور می خواهی باورت کنم؟

یادت می آید پس چشمان گریه

پس چشمان خسته و نگرانت

گفتی:

"با من بمان"

"به تو گفتم گنجشک کوچک من باش تا در بهار تو....."

پس چه شد بانو؟

به خدا من مانده ام هنوز

من که تمام وجودم از آن توست

آخر با من چرا؟

چشمان من هنوز منتظر آمدنت

جاده را می نگرد

بگو که نگاهم به در خشک نخواهد شد؟

بگو که باز خواهی گشت؟

بگو که خیال آمدنت اشتباه نبوده است؟

ولی افسوس

دیگر می دانم

می دانم که حرفی از آمدن نخواهی زد

می دانم که حرفی از باران و گریه نخواهی زد

دیگر می دانم که خیال واهی،آمدن توست

نه،بانو

تو دروغ بودی

و این تنها باوری است که برایم مانده است.

دیگر نایی ندارم

دیگر تا خزان فاصله ای نمانده است

حالا.....

دیگر جز مرگ راهی ندارم.

نظرات 3 + ارسال نظر
hanie سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 03:53 ب.ظ

az VALI kheili estefade mikoni
vali akhar...
vali afsoos...
ghashangtare ke faghat bgi:akhar...
afsoos...

ساناز یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:06 ب.ظ http://khise-khis.blogsky.com

کجا بودی
که صدای من و این دفتر سفید به گوشت نمی رسید؟
یغما گلروئی

ستاره شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:42 ب.ظ

بدترین اتفاق ... رفتن و نیامدن کسی که دوستش میداری
چرا دل به دل راه دارد دروغی بیش نیست چرا؟

سلام عزیز
نه این بدترین اتفاق نیست
حتی شاید اتفاق خوبی باشه چرا که تو توان ترک کردن آدمی که در بند بند وجودت ناراحتی رو ریشه داده رو شاید نداشته باشی
باید بذاری اون بره و دلش به دلت راه نداشته باشه...
و هزار جواب دیگه
بدرخشی همیشه ستاره...!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد