آه،بانو
گفتگوی پس پریروز گریه هامان را به یاد بیاور و
به من بگو که دروغ نبوده ای
ولی آخر.....
رفتنت را چه کنم
چطور می خواهی باورت کنم؟
یادت می آید پس چشمان گریه
پس چشمان خسته و نگرانت
گفتی:
"با من بمان"
"به تو گفتم گنجشک کوچک من باش تا در بهار تو....."
پس چه شد بانو؟
به خدا من مانده ام هنوز
من که تمام وجودم از آن توست
آخر با من چرا؟
چشمان من هنوز منتظر آمدنت
جاده را می نگرد
بگو که نگاهم به در خشک نخواهد شد؟
بگو که باز خواهی گشت؟
بگو که خیال آمدنت اشتباه نبوده است؟
ولی افسوس
دیگر می دانم
می دانم که حرفی از آمدن نخواهی زد
می دانم که حرفی از باران و گریه نخواهی زد
دیگر می دانم که خیال واهی،آمدن توست
نه،بانو
تو دروغ بودی
و این تنها باوری است که برایم مانده است.
دیگر نایی ندارم
دیگر تا خزان فاصله ای نمانده است
حالا.....
دیگر جز مرگ راهی ندارم.
az VALI kheili estefade mikoni
vali akhar...
vali afsoos...
ghashangtare ke faghat bgi:akhar...
afsoos...
کجا بودی
که صدای من و این دفتر سفید به گوشت نمی رسید؟
یغما گلروئی
بدترین اتفاق ... رفتن و نیامدن کسی که دوستش میداری
چرا دل به دل راه دارد دروغی بیش نیست چرا؟
سلام عزیز
نه این بدترین اتفاق نیست
حتی شاید اتفاق خوبی باشه چرا که تو توان ترک کردن آدمی که در بند بند وجودت ناراحتی رو ریشه داده رو شاید نداشته باشی
باید بذاری اون بره و دلش به دلت راه نداشته باشه...
و هزار جواب دیگه
بدرخشی همیشه ستاره...!