مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

بانو - نخستین هذیان

پیش نوشت:نوشتن را آغاز کرده­ام.هرچند نمی­توان به تمامی راز دل را بر روی یک صفحۀ HTML خواند یا نوشت.

بانو،پس نگاه سختت کدام حرف مرا به سخره گرفته ای

بانو،پس دستان سردت کدام کینه و کنایه را بهانه کرده ای

از همان غروب اردیبهشت بود

که نگاهت به زردی خزان می ماند

با رفتنت،با دیگر نیامدنت

باز شهر تاریک و کوچه ها خسته و ملتهب از این همه انتظارند

باز خسته ام،خسته

باز می گریم و کوچه را در راستای برگشت

از نو نظاره می کنم

باز بر می گردم و از نو تکرار می کنم

آه بانو،بیا و از نو همسفرم باش

برگرد و به تک شاخهُ گلی گره از این قفل بسته بگشا

برگرد و به من بگو که اشتباه کرده ام

که خانه هنوز همان خانه است و

هیچ فرقی نکرده است

که دستانت هنوز گرم و عطر هزار بهار را به همراه دارد

آه،

بانو..............................