مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

تو از یادم نمی روی...

صد بار دیگر هم بگویم دوستت دارم، با من بمان...

باز به ضرب طعنه ای، نمی توانمی، بهانه ای، چیزی...

خواهی کشت من را

تو برای ماندن آفریده نشدی

شاید ندانی ولی من بعد از این همه سال

خوب می دانم...

کسی اینچنین دوستت نخواهد داشت

من هنوز بی قرار و نگران، مومنم به تو


 تو ترکیب تردید و تصادفی

به تصادفی دل می بندی و به تردیدی خراب می کنی

در ترکیب و تصادف روزگار،

با وجود آواری که ناتمام بر من فرود می آوری

 من هنوز زخمی، خراب، بی تاب

دوستت دارم 


با این همه دیگر نمی دانم از چه دوستت می دارم

این جنون را پایانی نیست

هر روز ریش می شوم و فراموش نمی شود

هر روز صدمه ای سنگین تر ...

تو از یادم نمی روی


این نبود زندگی...

دلم برایت عجیب تنگ است

اینگونه هیچ وقت نبوده ام

سخت است زندگی...

اینگونه که من دوستت می دارم

در نبود تو، در و تخته دنیا چفت نمی شوند

احساس آرامش در انزوا

پارادوکس غریبی است

که تنها در پس اشکهای هر روزه ام آرام می شود 

باز بغض و دلشوره و قبول شکست... 

سخت است اینگونه که من عاشقت شدم 

دلداده ، وآله...

نه دختر... 

تو هیچوقت عاشق نبوده ای ...