دیگر برای گریه کردن دیر است
حالا که او رفت
من هم می روم
حتی اگر رفتنم به خفت باشد
حالا دیگر وقت خنده است
مردی که نمی خندد
گامی سوی روشنی برداشته است
مرد لب دوخته
لب به سخن خواهد گشود
و از نو
با سلامی دوباره
به پا خواهد خواست
از نو خنده را یاد خواهد گرفت
و خاطرات خسته را از یاد خواهد برد
مرد خسته
دیگر خسته از این همه خستگی است
حالا می خواهم بخندم
پس بیا و با من بخند
بلند بخند
چرا که این بار
بی انتظار
بی توجه به تو
بی فکر، بی بهانه
دهانم را به بلندای آسمان
خواهم گشود....
و از خوشی خواهم مرد!!!!!!!!!!!!!!!
تقدیم به مبینای عزیزم:
مرا ببخش عزیز
تمام آنچه گفتم یاوه بود
من خوشبختی را دیده ام، خواهم دید
ولی لمحه ای از تلاشی بی پایان .
فکر کنم از خوشی نمی ری از پارگی دهن بمیری!
گورتو گم کن دیگه به وبلاگم نیا
سلام
امیدوارم خوب باشید.
..............................................
از دست این احساسات روزانه نمیدونیم چه کنیم
خوشحالی ، ناراحتی،غم ، ... همشون تو یه تفکر عاقلانه
بی معنی هستن اما من که دل دلو به عقل نسپردم آخه
می خوام گاهی بچگی کنم.
نمیدونم اول نوشتتونو باور کنم یا آخرش اما ناراحت نباشید
تنها چیزی که بین همه ی آدما به عدالت تقسیم شده مرگ.
شاد و خورشید صفت باشید.
یا حق
بازم ازت ممنونم که وقت گذاشتی و جواب دادی
دلم میخواد مثل قسمت اول شعر باشم ولی شاید چندان تلاشی نمی کنم!
سلام
قصد نوشتن چیزی ندارید؟
سلام عزیز
این حرف شما باعث دل گرمی من شد.راستش سرگرم درس و زندگی و کار بودم.و حالم خوبه خدا رو شکر.
بازم از لطف شما ممنونم.
یه مردی بود حسینقلی
چشاش سیا لُپاش گُلی
غُصه و قرض و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت. ــ
خندهی بیلب کی دیده؟
مهتابِ بیشب کی دیده؟
لب که نباشه خنده نیس
پَر نباشه پرنده نیس.
شاملو