در عصری فراموش شده
روبروی خورشیدی نشسته ام
که به سوی کوه می شتابد
خورشید پیش رویم به غروب می اندیشد
و خوب می دانم ....
با هیچ طلوع صبح فردایی ...
به من باز نمی گردی ......!
خورشید به آرامی غروب می کند
و باز می دانم ....
تمام خاطره ها بر باد رفته اند
خورشید با رنگ و رویی پریده می رود
و من در طلوع صبح فردا
هیچ روشنایی نمی یابم ....!
خورشید به لب کوه رسیده
و باورم می شود ....
دستم به دستان تو نمی رسد
اینک .....
خورشید در پناه کوه پنهان شده
و تو بی نشان شدی ......!
اینک .....
به انتظار ماه نشسته ام
مگر ماه مرا تا صبح
از ترس و تاریکی پناهی شود ........!
قشنگ بود کلا وبلاگ قشنگی داری
به انتظار ماه نشسته ام
مگر ماه مرا تا صبح
از ترس و تاریکی پناهی شود ........!
مخصا این یه تیکه
خوش حال میشم به منم سر بزنی
ممنون که بهم سر زدی عزیز
چشم.در اولین فرصت
خورشید به لب کوه رسیده
اما باورم می شود ....
دستم به دستان تو نمی رسد
ممنون . زیبا بود.
سلام ساناز
ممنون که بهم سر زدی
.....
..............
..................
هرگز هیچ اطمینانی در کار نیست وگرنه راه نجاتی می بود...
..................
..........................
................................
....................................
اما ماه یه چیزه دیگه ست............
.................
........................
...........................
........................
.............................
زیبا بود حامد :)
ممنون چیمن
مرسی که بهم سر زدی
...و بدینسان است
که کسی میمیرد
و کسی میماند
.
.
.
خوبی،رفیق؟!
سلام باران عزیز
مرسی که بازم منو خوندی.....!
سلام حامد جان
وبلاگ تو هم قشنگه
آره اشتباه ماهم هست
بازم بیا خوجحال میشم
وای ی ی ی ی این یکی هم فوق العاده بود ،
در عصری فراموش شده
روبروی خورشیدی نشسته ام
که به سوی کوه می شتابد
خورشید پیش رویم به غروب می اندیشد
و خوب می دانم ....
با هیچ طلوع صبح فردایی ...
به من باز نمی گردی ......!
فوق العادست ، حرف نداره ، نمیدونم چطور توصیف کنم .
منتظر نوشته های بعدیت هستم .
من هم بروزم ، خواستی بیا .
سلام تینا جان
لطف داری.به این خوبی که گفتی نیست.
ممنونم.