مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

می روی ....!

در عصری فراموش شده

روبروی خورشیدی نشسته ام

که به سوی کوه می شتابد

خورشید پیش رویم به غروب می اندیشد

و خوب می دانم ....

با هیچ طلوع صبح فردایی ...

به من باز نمی گردی ......!

خورشید به آرامی غروب می کند

و باز می دانم ....

تمام خاطره ها بر باد رفته اند

خورشید با رنگ و رویی پریده می رود 

و من در طلوع صبح فردا

هیچ روشنایی نمی یابم ....!

خورشید به لب کوه رسیده

و باورم می شود ....

دستم به دستان تو نمی رسد

اینک .....

خورشید در پناه کوه پنهان شده

و تو بی نشان شدی ......!

اینک .....

به انتظار ماه نشسته ام

مگر ماه مرا تا صبح

از ترس و تاریکی پناهی شود ........!

نظرات 6 + ارسال نظر
sanaz شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:27 ب.ظ http://alone111.blogsky.com

قشنگ بود کلا وبلاگ قشنگی داری
به انتظار ماه نشسته ام

مگر ماه مرا تا صبح

از ترس و تاریکی پناهی شود ........!

مخصا این یه تیکه

خوش حال میشم به منم سر بزنی

ممنون که بهم سر زدی عزیز
چشم.در اولین فرصت

ساناز شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:52 ب.ظ http://khise-khis.blogsky.com

خورشید به لب کوه رسیده

اما باورم می شود ....

دستم به دستان تو نمی رسد

ممنون . زیبا بود.

سلام ساناز
ممنون که بهم سر زدی

چیمن یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:41 ق.ظ http://cheemanv.blogaf.com

.....
..............
..................
هرگز هیچ اطمینانی در کار نیست وگرنه راه نجاتی می بود...
..................
..........................
................................
....................................
اما ماه یه چیزه دیگه ست............
.................
........................
...........................
........................
.............................
زیبا بود حامد :)

ممنون چیمن
مرسی که بهم سر زدی

باران یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:01 ق.ظ

...و بدینسان است
که کسی میمیرد
و کسی میماند
.
.
.
خوبی،رفیق؟!

سلام باران عزیز
مرسی که بازم منو خوندی.....!

sanaz دوشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 07:58 ب.ظ http://alone111.blogsky.com

سلام حامد جان

وبلاگ تو هم قشنگه

آره اشتباه ماهم هست

بازم بیا خوجحال میشم

تینا چهارشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:48 ب.ظ http://tassvirssazi.persianblog.ir

وای ی ی ی ی این یکی هم فوق العاده بود ،

در عصری فراموش شده
روبروی خورشیدی نشسته ام
که به سوی کوه می شتابد
خورشید پیش رویم به غروب می اندیشد
و خوب می دانم ....
با هیچ طلوع صبح فردایی ...
به من باز نمی گردی ......!

فوق العادست ، حرف نداره ، نمیدونم چطور توصیف کنم .
منتظر نوشته های بعدیت هستم .
من هم بروزم ، خواستی بیا .

سلام تینا جان
لطف داری.به این خوبی که گفتی نیست.
ممنونم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد