مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

امروز گیج و گول و گنگ

روبروی پنجره می نشینم و

گنجشک های مادرم را

ساعت های طولانی نظاره می کنم .

گنجشک هایی که مرا به روزگاران ِ دور می برند!

آنقدر دور که دیگر توان برگشتنم نیست.

آنقدر دور که تا برگشتنم ...

یادم می رود در کدام برهه از زمان به سر می برم.

امروز....

امروز و هر روز .....

من گذشته ام را می خواهم ...

حتی روزهای تلخ گذشته را به جان می خواهم.

باور کنید....!

رنگ تداعی از خاطرم پاک نمی شود .

همه چیز که سهل است....

هیچ مرا با خود به روزهای دور می برد.

آخر نمی دانم...

این روزهای رفته ی لعنتی چه دارند

که توان دل کندن از آن...

اینقدر برایم دشوار است....!!؟

این....

یعنی مازوخیسم....

باور کنید....!

نظرات 3 + ارسال نظر
پاییز برگ ریزان دوشنبه 2 دی‌ماه سال 1387 ساعت 10:52 ق.ظ http://azi.blogsky.com

اسم وبلاگت من به اینجا کشید..
وبلاگ جالبی داری پست قبلیت و دوست داشتم ..
موفق باشید

سلام
ممنون که خوندی و نظر دادی.

ققنوس سه‌شنبه 3 دی‌ماه سال 1387 ساعت 09:56 ق.ظ http://startofanend.ir

جالب بود اما امیدوارم این روزهای گذشته بالاخره به حال و حتی آینده برسند...

سلام عزیز مرسی که بازم بهم سر زدی

رضا ا.راد یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1387 ساعت 12:20 ق.ظ http://blog.360.yahoo.com/blog-V1Yy_HUjfrwIeXpXPjGqPVo-?cq=1

اگه مرور این احساس برای آدمی دلچسب نبود ....
شنیدم نزدیک مایی !!
یک روز بیا خونمون اگه این طرفهایی

سلام رضا جون
زنگ زدم خاموش بودی...!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد