مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

این بود زندگی!؟

از خواب می پرم

به گمانم که باید در رختخوابی گرم آسوده باشم

ولی نه

حتما هنوز خوابم

هنوز گیج و منگم 

آنقدر گیجم که تفاوت برف و باران

را احساس نمی کنم

نیشگون که هیچ

مشتی به صورت می کوبم که

بدانم که خوابم یا نه

ولی افسوس

بیدار بیدارم

خود را میان راه،از کوهی بی آب و علف

کوهی سرد و زمستانی

می یابم

هنوز گیجم

طوری که مجال فکر کردنم نیست

نمی دانم کی و از چه به اینجا آورده شده ام

مبهوتم ولی نا امید،نه

راهِ فراز و فرود را می نگرم

هر دو صعب العبورند

طوری که برای رهایی باید مرگ را به جان بخرم

به گمانم ساعتی را در این

بهتِ نا تمام سپری کردم

حالا دیگر می دانم

باید تصمیمی گرفت

با خود می گویم،راهِ فرود معقول تر است

یا،شاید هم راحت تر

پس به پایین می روم

اولین سنگی که به پایم فرو می رود

می نمایاندم که

آه خدایا

کفش هم به پایم نیست

حالا با این راه دشوار چه کنم

باز به پایین می روم

به گمانم تا ساعتی دیگر باید به پای کوه برسم 

پس چرا خبری از آبادی نیست!؟

با این همه از بالا، دشتی وسیع را می بینم

که برایم ته مانده ای از امید را باقی می گذارد

بعد از تلاشی فراوان با پایی زخمی

به پایین می رسم

پس از ساعتی درنگ

متوجه می شوم که

هاله ای از مه فضا را گرفته است

برای تمام کردن مسیر دشت 

راهی نا معلوم را آغاز می کنم

من پایان راه را نمی دیدم 

فقط به امیدِ رسیدن به هوایی تازه

مسیر روبرو را بی وقفه ادامه می دادم

نمی دانم چقدر گذشت ولی

ناگهان خورشید نمایان شد و

افق دیدم را کامل تر کرد

آری،دیگر مهی نبود

ولی باز،راه بی پایان می نمود و

کماکان از آبادی و روشنی خبری نبود

بعد از گذر ساعت ها پیاده روی

به گمانم پایانی برای راه دیده ام

که به پرتگاهی می ماند

تا لب پرتگاه آمدم

و دیدم......................

آه خدایا

حالا با وجود خورشید خوب می دیدم که

راهی بی پایان از مسیری که آمدم

پیش رویم است

راهی که هیچ مقصدی ندارد،

حالا خیالم راحت است که امیدی نمانده است

حالا که خوب می نگرم

می بینم که

سال هاست که دراین

تسلسل بی پایان

دست و پا می زنم.

 

 

  

 

 

 

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
برای دوست دخترا و دوست پسرا سه‌شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 07:56 ب.ظ http://dvp.mihanblog.com


دوست عزیزازمطالب استفاده کردیم
بسیار سرسبز و خوشبخت باشید
ایام خوشتان را تبریک می گویم و به شما هدیه می دهم برای گرفتن هدیه تان به وبلاگ ما سر بزنید یا حداقل وبلاگ من را در لینکستان خود قرار دهید تا زیر سایه شما نسیمی به ما برسد و بازدیدکنندگان شما گوچه چشمی به وبلاگ ما داشته باشند
قدم سبزتان بروی تخم چشم ما
بسیار خوشحال می شوم که درباره موضوع وبلاگم فکر کنید و نتیجه تصمیم و نظر خود را از تمام موضوع آن به من بگوید پس رسما به حضورتان در وبلاگم دعوتتان می کنم
پیروز باشید به امید روزی که موضوع وبلاگ من باعث ایجاد همکاری دو جانبه وبلاگهایمان شود
mamno-13.blogsky.com
ورود برای 13 ساله ها ممنوع

حامد فارسیجانی دوشنبه 16 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 12:15 ق.ظ

سلام مهندس تمام این مدت طولانی که باهم دوستیم هیچ موقع راجع به هنرت احساس نکردم میدونم چقدر خوشحالی که دوستی مثل من داری میدونم تمام شعراتو تو ونلاگت نریختی ولی چند تا از اون شعرای امیدوار کننده قشنگتو اضافه کن ان آقا خیلی عزیزی

سلام عزیز
مرسی که سر زدی این حال منه ولی چشم اگه امیدوار بودم حتما.
دوست دارم

ساناز یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:10 ب.ظ http://khise-khis.blogsky.com

نام ترا به خاک نوشتند
وخاک زخم شد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد