باز دلم برایت تنگ است
با آنکه در آن شب گریه
آن شبِ نفرت و کینه
کشتمت، خاکت کردم،
ولی هنوزدلم برایت تنگ است
شاید دلتنگی نشانی از این باشد که
هنوز دوستت دارم
ولی بی شک
این تنها حماقتی است که از وجودم
رخت بر نمی بندد
دروغ بود آنچه گفتم
کسی که مرده است منم
حالا در تابوتی سرد و نمناک
بی کفن خفته ام
تا شاید دست مهربانی
به ترحم، به دلسوزی
خاری بر بسترم بنهد
تا شاید خون خشکیده در رگهایم
از نو بجوشد
ولی افسوس
که از دستِ مهربان و یاری دهنده
خبری نیست
حالا که نا امیدِ نا امیدم
می روم تا با بسترم،
با آن تابوتِ سرد و نمناک
خو بگیرم
تا شاید،
به آرامشی پس این نا امیدی نا تمام
دست یابم.
درود دوست من شروع خوبی است امید وارم موفق باشید
ممنون که منو دوست خودت می دونی
لطف کردی نظر دادی
خیلی عالی نوشتی حامد جان
فکر کنم قشنگیش به خاطر اینه که با دلت می نویسی،دلی هم که تقدیرش بلاست ، از پس پیراهن و تن پیداست.
امیدوارم خسته نشی و ادامه بدی چون واقعا استعدادشو داری
بازم ازت ممنونم که جواب دادی
دلم برات تنگ شده رفیق
دانستم که کلید تمام قفل های ناگشوده دنیا
همه این سال ها
در جیب من بود و بی خبر بودم!
ی. گلروئی