مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

تو با من چه کرده ای که از یادم نمی روی؟

باز دلم برایت تنگ است

با آنکه در آن شب گریه

آن شبِ نفرت و کینه

کشتمت، خاکت کردم،
ولی هنوزدلم برایت تنگ است

شاید دلتنگی نشانی از این باشد که

هنوز دوستت دارم

ولی بی شک

این تنها حماقتی است که از وجودم

رخت بر نمی بندد

دروغ بود آنچه گفتم

کسی که مرده است منم

حالا در تابوتی سرد و نمناک

بی کفن خفته ام

تا شاید دست مهربانی

به ترحم، به دلسوزی

خاری بر بسترم بنهد

تا شاید خون خشکیده در رگهایم

از نو بجوشد

ولی افسوس

که از دستِ مهربان و یاری دهنده

خبری نیست

حالا که نا امیدِ نا امیدم

می روم تا با بسترم،

با آن تابوتِ سرد و نمناک

خو بگیرم

تا شاید،

به آرامشی پس این نا امیدی نا تمام

دست یابم.

 

  

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
محسن شیخ ویسی مقدم شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 07:33 ب.ظ http://www.lovesky.blogsky.com

درود دوست من شروع خوبی است امید وارم موفق باشید

ممنون که منو دوست خودت می دونی
لطف کردی نظر دادی

یونس سلیمانزاده پنج‌شنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 07:48 ب.ظ

خیلی عالی نوشتی حامد جان
فکر کنم قشنگیش به خاطر اینه که با دلت می نویسی،دلی هم که تقدیرش بلاست ، از پس پیراهن و تن پیداست.
امیدوارم خسته نشی و ادامه بدی چون واقعا استعدادشو داری

بازم ازت ممنونم که جواب دادی
دلم برات تنگ شده رفیق

ساناز یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:08 ب.ظ http://khise-khis.blogsky.com

دانستم که کلید تمام قفل های ناگشوده دنیا
همه این سال ها
در جیب من بود و بی خبر بودم!

ی. گلروئی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد