مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

سرانجام......

روبرویم ایستاده ای و من نشسته

سر بر سینه ات فشرده ام

آرزویم این است که حتی ...

دستان سرد و بی روحت را تا ابد

داشته باشم....

تاب نگاه در چشمانت در من نیست

از نگاه سردت می ترسم !

می خواهم اشکم را نبینی

ولی لباست خیس شده !

می خواهی جدا شوی و ...

من سخت دستانت را چون کودکی گرفته ام...

دست سردت را از من رها می کنی و ....

می روی.

تا آن دورها ....

صدای گریه ام بلند تر می شود و تو

همچنان می روی

می دانم ، می شنوی و می روی !

تو را اینقدر سنگدل ندیده بودم !

حالا بعد از این همه روز و ماه

سرانجام باورم می شود ...

که دیگر یادی در دلت نمانده است

سرانجام باورم می شود ...

که آن دورها مانده ای

باورم می شود که دل سنگت

صدای گریه ام را می شنود و

ککش نمی گزد !

آه ،باز هم چقدر خسته ام .....

سرانجام ....

نا باورانه ....

باورم شد .... !

نظرات 2 + ارسال نظر
زنی که دوست میدارم جمعه 10 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 01:27 ق.ظ http://ivory11.blogfa.com

زندانم کن



چون پرنده ای نقاشی شده



بر باد زنی چینی

باران شنبه 11 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 01:36 ب.ظ

س ل ا م
.
.
.
هزار سنجاقک یخ زده !
هزار قندیل نوزاد !
من این زمستان را به پایان نخواهم برد !

سلام عزیز
ممنونم که بازم سر زدی.
واقعا این حال و روزته؟ ای کاش که نباشه.
دلم می خواست در جوابت از روشنی بگم ولی الان که خودم اینم اشتباهه.اگه خواستی میلت رو بده به هم حرف بزنیم.
بازم ممنون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد