مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

..........................

دل خسته از شنیدن
نه...........
به دنبال واژه ای تازه نیستم

انتظار هیچ سلامی در من نیست
در این شهر آشنا
در کوچه ای که خانهُ ما در انتهای آن است

در این خانه..........!
در این دنیا که تمامش از آن من است!
نه دنبال او
نه تازگی
نه هیچ هوای روشنی
نه..........................
به دنبال خودم می گردم
شمار روزهای سردرگمی
تمام دفتر خاطرات را پر کرده
پیدا نمی شود این من ِ گم

در این لحظه کاش به دنیایی دیگر تعلق داشتم
در این ویران شده
که نامش خانه است

در این خرابه........................
دیگر هیچ صدایی آشنا نیست
دیگر هیچ نگاهی
مرا عاشق نمی کند
حالا........................
نشانی ها همه دروغ
مسیر سفر به دره ای ژرف است
با نامی که در ورودی آن زده اند :
شهر روان زده
و پایان دوست داشتن
جنون خواهد شد...........!
امروز دیوانه و گم شده

تنها سوالی از مردمام گم شدهُ شهر مرده در من است.....................




اینجا کجاست.............!!!!!؟


نظرات 3 + ارسال نظر
باران یکشنبه 12 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:06 ق.ظ

س ل ا م
.
.
.
ما ذاتاً کولی آفریده شدیم

..رانده از بهشت

مهاجر از آسمان !!!

سلام باران عزیز
شاید یکی از دلایل ادامه نوشتنم دیدن نظر تو باشه
ممنون که همیشه و هنوز بهم سر میزنی

.... دوشنبه 13 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 02:30 ب.ظ

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شاید یکی از دلایل ادامه نوشتنم دیدن نظر تو باشه
چه جالب !!!!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تینا دوشنبه 13 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 06:32 ب.ظ http://tassvirssazi.persianblog.ir

چه آشنای غریبی ،
چه غریبانه تو دنیایی اشنا نفس میکشی ،
.
.
نگران نباش ، همه ی ما اینگونه زیست میکنیم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد