مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

بی عنوان

حالا که دیگر نیستی

حالا که رفته ای

بعد از گذشتِ سال ها

باز هم در تاریکی شب

خاطره ات را در آغوش می کشم

حالا که نیستی

با بوسه بر لب های خیالی ات

شب را به شبِ دیگر می رسانم

اشکم بند نمی آید

دیگر حوصله ای برایم نمانده است

پس هر صدا و نوای آشنایی

پس هر چیزی که تو را به یادم می آورد

می فهمم که تنهای تنهایم

خاطر و خاطره ام خراب شده

ولی کاش می شد با طلوع صبح فردا

یا با سفری به آن کجا

همه چیز را از یاد برد

ولی دریغ که جاده هم بوی تو می دهد

و صد افسوس

 مدت هاست،

که از روشنای صبح هم خبری نیست.

 

 

 

 

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
آتوس پنج‌شنبه 17 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 04:40 ب.ظ http://eae3.blogsky.com

سلام...
بد جوری دلم گرفت ... بد جوری ...
حامد جان ... خیــــــــلی خیلی خوب می فهمم چی میگی...
چون تمام این جمله ها رو تجربه کردم...
آدم به جایی میرسه که فکر میکنه دنیا براش زندانی شده که به هر طرف نگاه میکنه بازم دیوار رو میبینه...
همه با آدم غریبه میشن ... و هیچکس نمیتونه به جز اون تو رو آروم کنه...اما اون کجاست..؟! اون کیه ..؟!‌ اون...اون ... اون ...
خوشحالم میکنی منو به عنوان دوست خودت قبول داشته باشی ...
آتوس ..

سلام عزیز
خیلی ممنونم که حس خودت رو گفتی و من رو ببخش اگه باعث ناراحتیت شدم
از این لحظه شما یکی از دوستان من خواهید بود اگر لایق باشم
به امید دیدار

ساناز یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:16 ب.ظ http://khise-khis.blogsky.com

صفحه ای ماسه بر می دارم
با مداد انگشتانم
می نویسم
منُ آن دستی که
رفت از دست شما هستم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد