حالا که دیگر نیستی
حالا که رفته ای
بعد از گذشتِ سال ها
باز هم در تاریکی شب
خاطره ات را در آغوش می کشم
حالا که نیستی
با بوسه بر لب های خیالی ات
شب را به شبِ دیگر می رسانم
اشکم بند نمی آید
دیگر حوصله ای برایم نمانده است
پس هر صدا و نوای آشنایی
پس هر چیزی که تو را به یادم می آورد
می فهمم که تنهای تنهایم
خاطر و خاطره ام خراب شده
ولی کاش می شد با طلوع صبح فردا
یا با سفری به آن کجا
همه چیز را از یاد برد
ولی دریغ که جاده هم بوی تو می دهد
و صد افسوس
مدت هاست،
که از روشنای صبح هم خبری نیست.
سلام...
بد جوری دلم گرفت ... بد جوری ...
حامد جان ... خیــــــــلی خیلی خوب می فهمم چی میگی...
چون تمام این جمله ها رو تجربه کردم...
آدم به جایی میرسه که فکر میکنه دنیا براش زندانی شده که به هر طرف نگاه میکنه بازم دیوار رو میبینه...
همه با آدم غریبه میشن ... و هیچکس نمیتونه به جز اون تو رو آروم کنه...اما اون کجاست..؟! اون کیه ..؟! اون...اون ... اون ...
خوشحالم میکنی منو به عنوان دوست خودت قبول داشته باشی ...
آتوس ..
سلام عزیز
خیلی ممنونم که حس خودت رو گفتی و من رو ببخش اگه باعث ناراحتیت شدم
از این لحظه شما یکی از دوستان من خواهید بود اگر لایق باشم
به امید دیدار
صفحه ای ماسه بر می دارم
با مداد انگشتانم
می نویسم
منُ آن دستی که
رفت از دست شما هستم!