مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

دیوانگی....!

آنقدر از خانه دور شدم

که مسیر برگشت برایم نا آشناست

با آنکه زمان زیادی از آن حادثه نگذشته ...

ساده تر بگویم

یادم رفت

آن روز که مردی

خانه هم مرد...

دیشب صدای زنده کلید را ....

در توهمی سر خوشانه ...

یاوه نوشتم....!

مرا ببخش ....!

دیشب ....

یادم نبود که هنوز

ساده لوحانه دوستت دارم

دیشب در پی دروغی ابلهانه

خواستم رفتنت را

بهانهُ شعری تازه کنم

دنیای دیوانگی چنین است

در این خانهُ ویرانه

باشی ناخوشم

نباشی ناخوشم

نباشی دلتنگ رویای رفته ام

باشی دلتنگ رفتن دوباره ...

برای جنگی تازه با این روان ویرانه

امروز بیشتر از همیشه دیوانه و حیرانم

بیشتر از همیشه گرفتار واژهُ نمی دانم

و باز ....

درگیر شب هایی که روز نمی شوند....!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد