مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مرور .....

هنوز هم ...

پر از حماقتم

هنوز در شک و تردید 

هنوز در ترس و اضطراب ...

این روز ها در پی رسیدن به زایشی دوباره

می خواهم کودکی بی فکر و یاد و خاطره را آزاد کنم.

امروز...

در این واپسین روز های مانده

احساس پوچی می کنم

احساس بی سرانجامی

احساس ....

ولی فردا را اگرچه کمی تار ...

با امید به روزهای نو پیش خواهم برد

تا رسیدن به تو ...

به روزهای فارغ از یاد و خاطره

روزهای بی ترس و دلهره ....   .

و خواهم گفت ؛

خداحافظ ای اشتیاق مرگ

ای یاد های گندیده و نافرجام .....

ای مرور بی درنگ....

من شما را به جشن مرگتان....

یکجا خوانده ام !

نظرات 1 + ارسال نظر
باران دوشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 02:46 ب.ظ

...این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست
نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین
مرا به طلوعی دوباره می کشاند ؟...
س ل ا م
عیدت مبارک...روزهات غرق بوسه و ترانه باد...


سلام بهار عزیز
ممنونم که بازم من رو خوندی
سال خوبی داشته باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد