-
تا تو
دوشنبه 8 مردادماه سال 1386 19:13
سلام رویای تازه وارد شب های بی قرارم حالا که پاسی از این شب گذشته برایت می نویسم، حالم خوب نیست نمی دانم از چه ولی بغضی بی امان خواب و خیالم را گرفته دلم برایت تنگ است دوستت دارم و ناراحتم که چرا بوسه ام، پس نگاهی نگران به یأس بدل می شود که دستانت از چه سخت و خسته اند آسوده شو از این باران بی امان به خدا پشت این دیوار...
-
بگذار باران بیاید و بمانی
جمعه 29 تیرماه سال 1386 21:33
به خدا دلیل رفتن نمی شود گمان آمدن باران که باران نمی شود به خدا باران نخواهد آمد گیرم که بیاید می خواهی تمام این خاطره را به چند قطره باران نیامده بفروشی و بروی؟ به خدا دلیل رفتن نمی شود بگذار باران بیاید و بمانی تا تمام این خاطره را زیر باران زیر این آسمان تیره تا نمی دانم آن کجا تا لبخند، تا بوسه، تا تو، تا من پیش...
-
دوستت دارم به خدا!
یکشنبه 27 خردادماه سال 1386 19:45
5/7 ،10 ،11، 9/9 می خواهی بدانی که این عابران خمیده و خسته بر گسترهُ پیاده روها باورت می کنند یا نه؟ می خواهی فریاد بر لب آوری که به خدا راست بود آنچه گفته ام اما باورت نمی کنند گریه می کنی،درخت چنار کوچه را از خشم به مشت و لگد می کوبی ولی تنها تویی که آسیب دیده ای و از هیچ باوری خبری نیست از هیچ نگاه آغشته به ترحم...
-
از نو زندگی!
شنبه 19 خردادماه سال 1386 19:13
حالا که آمدی می خواهم بمانی و کوچه را تا آخر نمی دانم با من بیایی حالا که آمدی می خواهم بدانی که یاس های باغچه شکوفه کرده اند می خواهم بدانی که بید مجنون دلم هر روز،هرلحظه،هرآن به سوی تو سر می کشد حالا که آمدی دیگر از بغض و کنایه نشانی نیست دیگر گریه نخواهم کرد حالا با هر نگاه تو عطر هزار بهار از آن من است حالا با...
-
بی عنوان
پنجشنبه 17 خردادماه سال 1386 16:26
حالا که دیگر نیستی حالا که رفته ای بعد از گذشتِ سال ها باز هم در تاریکی شب خاطره ات را در آغوش می کشم حالا که نیستی با بوسه بر لب های خیالی ات شب را به شبِ دیگر می رسانم اشکم بند نمی آید دیگر حوصله ای برایم نمانده است پس هر صدا و نوای آشنایی پس هر چیزی که تو را به یادم می آورد می فهمم که تنهای تنهایم خاطر و خاطره ام...
-
تو با من چه کرده ای که از یادم نمی روی؟
شنبه 22 اردیبهشتماه سال 1386 19:20
باز دلم برایت تنگ است با آنکه در آن شب گریه آن شبِ نفرت و کینه کشتمت، خاکت کردم، ولی هنوزدلم برایت تنگ است شاید دلتنگی نشانی از این باشد که هنوز دوستت دارم ولی بی شک این تنها حماقتی است که از وجودم رخت بر نمی بندد دروغ بود آنچه گفتم کسی که مرده است منم حالا در تابوتی سرد و نمناک بی کفن خفته ام تا شاید دست مهربانی به...
-
این بود زندگی!؟
سهشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1386 19:54
از خواب می پرم به گمانم که باید در رختخوابی گرم آسوده باشم ولی نه حتما هنوز خوابم هنوز گیج و منگم آنقدر گیجم که تفاوت برف و باران را احساس نمی کنم نیشگون که هیچ مشتی به صورت می کوبم که بدانم که خوابم یا نه ولی افسوس بیدار بیدارم خود را میان راه،از کوهی بی آب و علف کوهی سرد و زمستانی می یابم هنوز گیجم طوری که مجال فکر...
-
ناگزیر از گریز به شعر پناه می برم
پنجشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1386 20:48
زنگ می زنند!؟ خوب پنجره که باز است، نگاهی به بیرون بینداز زنگ می زنند!؟ گیج و منگ کمد را زیر و رو می کنم تا لباسی بپوشم و کلافه می شوم که نوای نواختن زنگ آشناست هنوز زنگ می زنند!؟ بی دلیل اتاق را آب و جارو می کنم و عکس واژگون بر طاقچه را سر پا می کنم شاید که.... .................................... در باز می شود می...
-
بانو تو دیگر مرده ای
یکشنبه 26 فروردینماه سال 1386 19:02
دیگر سراغت را از درخت بی قرار قرارهامان نخواهم گرفت دیگر انتهای کوچه ات با می دانم نیامدنت نخواهم ایستاد چیزی نمانده است حالا می روم تا تمام نامه هایت را پاره کنم تا تمام عکس هایت را بسوزانم تا یادگاریت،آن انگشتری عقیق را از پنجرهُ اتاق بیرون بیندازم ولی آخر.... با خاطره چه کنم بانو؟ راستی بانو خانه ات را که عوض نکرده...
-
بانو -هذیانی دیگر
جمعه 17 فروردینماه سال 1386 11:34
آه،بانو گفتگوی پس پریروز گریه هامان را به یاد بیاور و به من بگو که دروغ نبوده ای ولی آخر..... رفتنت را چه کنم چطور می خواهی باورت کنم؟ یادت می آید پس چشمان گریه پس چشمان خسته و نگرانت گفتی: "با من بمان" "به تو گفتم گنجشک کوچک من باش تا در بهار تو....." پس چه شد بانو؟ به خدا من مانده ام هنوز من که تمام وجودم از آن توست...
-
سالهاست که مرده ام
جمعه 3 فروردینماه سال 1386 19:00
سلام خیلی وقته که احساس می کنم دینی نسبت به حسین پناهی دارم که باید اون رو ادا کنم. نمی دونم از کجا شروع کنم ولی من خودم حسین پناهی رو با یه سی دی به نام "سلام،خداحافظ " شروع کردم،خیلی جالبه که اکثر مردم وقتی صحبت از حسین پناهی میشه میگن همون خوله ولی باید یه باراین سی دی رو گوش بدن یا یه مقداری از شعرهای اون رو بخونن...
-
بانو - نخستین هذیان
شنبه 26 اسفندماه سال 1385 18:57
پیش نوشت :نوشتن را آغاز کردهام.هرچند نمیتوان به تمامی راز دل را بر روی یک صفحۀ HTML خواند یا نوشت. بانو،پس نگاه سختت کدام حرف مرا به سخره گرفته ای بانو،پس دستان سردت کدام کینه و کنایه را بهانه کرده ای از همان غروب اردیبهشت بود که نگاهت به زردی خزان می ماند با رفتنت،با دیگر نیامدنت باز شهر تاریک و کوچه ها...