مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

از نو زندگی!

حالا که آمدی

می خواهم بمانی و

کوچه را تا آخر نمی دانم

با من بیایی

حالا که آمدی

می خواهم بدانی

که یاس های باغچه شکوفه کرده اند

می خواهم بدانی که بید مجنون دلم

هر روز،هرلحظه،هرآن

به سوی تو سر می کشد

حالا که آمدی

دیگر از بغض و کنایه نشانی نیست

دیگر گریه نخواهم کرد

حالا با هر نگاه تو

عطر هزار بهار از آن من است

حالا با دستان تو

روزها از آن من است

حالا می دانم که با تو

دنیا و هر چه در اوست

از آن من است.

 

بی عنوان

حالا که دیگر نیستی

حالا که رفته ای

بعد از گذشتِ سال ها

باز هم در تاریکی شب

خاطره ات را در آغوش می کشم

حالا که نیستی

با بوسه بر لب های خیالی ات

شب را به شبِ دیگر می رسانم

اشکم بند نمی آید

دیگر حوصله ای برایم نمانده است

پس هر صدا و نوای آشنایی

پس هر چیزی که تو را به یادم می آورد

می فهمم که تنهای تنهایم

خاطر و خاطره ام خراب شده

ولی کاش می شد با طلوع صبح فردا

یا با سفری به آن کجا

همه چیز را از یاد برد

ولی دریغ که جاده هم بوی تو می دهد

و صد افسوس

 مدت هاست،

که از روشنای صبح هم خبری نیست.

 

 

 

 

 

 

تو با من چه کرده ای که از یادم نمی روی؟

باز دلم برایت تنگ است

با آنکه در آن شب گریه

آن شبِ نفرت و کینه

کشتمت، خاکت کردم،
ولی هنوزدلم برایت تنگ است

شاید دلتنگی نشانی از این باشد که

هنوز دوستت دارم

ولی بی شک

این تنها حماقتی است که از وجودم

رخت بر نمی بندد

دروغ بود آنچه گفتم

کسی که مرده است منم

حالا در تابوتی سرد و نمناک

بی کفن خفته ام

تا شاید دست مهربانی

به ترحم، به دلسوزی

خاری بر بسترم بنهد

تا شاید خون خشکیده در رگهایم

از نو بجوشد

ولی افسوس

که از دستِ مهربان و یاری دهنده

خبری نیست

حالا که نا امیدِ نا امیدم

می روم تا با بسترم،

با آن تابوتِ سرد و نمناک

خو بگیرم

تا شاید،

به آرامشی پس این نا امیدی نا تمام

دست یابم.