مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

اتوبوس!

 

امروز بازم صبح زود پا شدم تا به سرویس حسن آقا،پیر مرد بد عنقی که راننده سرویس تا محل کارآموزیه برسم.حسن آقا یه بنز در به داغون آبی و سفید رنگ داره که مال جنگ جهانی دوم،اصلا روایت که هیتلر خودش اولین دور رو باهاش زده و دست به دست به دست حسن آقا رسیده.

حسن آقا من رو سر کوچه سوار و پیاده نمی کنه و من باید تا شش تا کوچه اونور تر برم تا سوارم کنه.موقع برگشتم همونجایی که دلش بخواد ما رو پیاده می کنه.

خلاصه این امر باعث درگیری لفظی من و خیلی های دیگه با اون شده که چندین ساله باهاش میان و میرن.

امروز همهُ ما منتظر اتوبوس کهنهُ حسن آقا بودیم که حرف هایی مبنی بر این به گوش رسید که دیروز بعد از ظهر حسن آقا نیومده،حتما امروزم نمیاد.ما یه جمع 15نفره بودیم که منتظر وایساده بودیم،تا اینکه.........................................................................................

تا اینکه.... تا اینکه یه اتوبوس سبز نوی متالیک قشنگ اسپورت مامانی جیگر اومد و بچه ها از شدت ذوق و شوق اشک تو چشاشون جمع شد و به خودشون گفتن: گور بابای حسن آقا،پیش به سوی خوشبختی.با خودشون می گفتن یعنی ممکنه،بله،ممکن شد.

در به صورت اتومات باز شد،از پله ها بالا رفتیم،دیدیم صندلی های نو داره به همه چشمک می زنه. بچه ها طوری نگاه می کردن که انگار معجزه شده، هیچ کس باورش نمی شد اتوبوس لکنتهُ حسن آقا جاش رو به یه اتوبوس قشنگ و نو با یه رانندهُ مهربون بده.آخه رانندهُ جدید در بدو ورود همهُ بچه ها رو بوسید.

هنوز بچه ها متوجه مشکل جدید نبودن چون هنوز گرم تماشا به قسمت های مختلف اتوبوس جدید بودن تا اینکه بعد از گذشت پنج دقیقه،دیدم بچه ها(البته منظورم از بچه ها آدمایی هستن که حداقل 30 سال رو دارن و کارکنان شرکت هستند)زیاد نتونستن با صندلی های نوی ماشین جدید کنار بیان.

این صندلی های جدید از پلاستیک خشک و صد البته تخمی بودن که کون آدم روش سر می خورد و اصلا برای خواب تا در شرکت هم مناسب نبودن.    

حتی خبره ترین افراد در خوابیدن هم نتونستن پوزیشن مطلوب جهت برقراری ارتباط با صندلی های نوی قشنگ سفت پلاستیکی تخمی حرص درآر گوهِ.....

ماشین جدید رو بدست بیارن.تا جائیکه موقع پیاده شدن به هم می گفتن:

صد رحمت به حسن آقا و اتوبوسش،عجب مرد نازنینیه،عجب ماشین خوب و نرم و راحت و برویی داره،عجب انسان خوش اخلاقیه،ماشینش یه جور میره که انگار تو بنز آخرین سیستم نشستی.

در نهایت هم یکی از بچه ها 50000 تومن نذر امامزاده کامبیز حسنی کرد تا بلکه حسن آقا برگرده.!

همه چیز و همه کس رو ببخش.همین الان ببخش!

های، توای عزیز بی قرار من

می دانم که دلتنگی

می دانم که خسته و نگرانی

می دانم که نگاهت به فردا

مضطرب و پریشان است

ولی،اگر دمی، لحظه ای، آنی

آرام تر شدی

یادت باشد

باران چشمانم هنوز بند نیامده است

 یادت باشد

هنوز هم سیل یاد و خاطره امانم نمی دهد

یادت باشد

گناهکارم خواندی و من به خدا چاره ای نداشتم

 یادت باشد

دوستت داشتم و دستم کوتاه تر از آن بود

که دستانت را بگیرد

دستم کوتاه تر از آن بود

که طوفان مصیبت را دور کنم

که زمان را به عقب برگردانم

که حقیقت خود را آشکار سازم

که از نو بگویمت

که از نو ببوسمت

که از نو در آغوش بگیرمت

که از نو بگویم 

به خدا دوستت دارم

قبول،

اگر باورم نمی کنی

حق با تو است

و باز هم قبول

همهُ تقصیر ها از آن من است و

همهُ خوبی ها از آن تو

ولی بدان

به خدا ماندنم به خاطر تو بود

چرا که دوستت داشتم 

چرا که عاشقت بودم

ولی دلم پوسید

وقتی دروغگویم خواندی

ولی،

باز هم قبول

حق با تو است

چرا که کسی که رفته منم

و من با تمام وجود

بی هیچ بهانه ای

بی هیچ توجیهی

از تو عذر می خواهم ،

مرا ببخش .

 

 

من می دانم!

گفته بودی فقط تویی که می دانی معنای خسته چیست!

نه برادر

خسته منم

که سیل بی امان یاد و خاطره امانم نمی دهد

خسته منم که در پی آرزویی تازه

پایم پینه بسته است

نه برادر

خسته منم

که در پی فرار از رویایی نا تمام

تمام ساحل را بی وقفه پرسه می زنم

خسته منم که

نشانی لبخند را گم کرده ام

خسته منم که هوای تازه ام

دود سیگار است

 خسته منم که دنیایم جهنم است

خسته منم که تاب و توانم نیست

خسته منم که گیج رفتن او

نامم را هم به سختی به یاد می آورم

خسته منم که طاقت زندهی در من نیست

خسته منم که تاوان نمی دانم

تمام وجود خسته ام را فرا گرفته

خسته منم که پس بیست و دو سالگی

خاطرات خستهُ مردی چهل ساله

را به دوش می کشم

آری برادر....

من،

خسته از این همه خستگی ناتمامم.