مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

تا تو

سلام رویای تازه وارد شب های بی قرارم

حالا که پاسی از این شب گذشته

برایت می نویسم،

حالم خوب نیست

نمی دانم از چه ولی

بغضی بی امان

خواب و خیالم را گرفته

دلم برایت تنگ است

دوستت دارم و ناراحتم

که چرا بوسه ام،

پس نگاهی نگران

به یأس بدل می شود

که دستانت از چه سخت و خسته اند

آسوده شو از این باران بی امان

به خدا پشت این دیوار بلند،

از باور می دانم و نمی دانم

هر چه بخواهی در راه است

یأس را مخواه و باورم کن

با من بیا و با من بمان

که تو را تا آن کجای زیبا

تا نور و ستاره،

تا سپیده

خواهم برد.

 

 

 

بگذار باران بیاید و بمانی

به خدا دلیل رفتن نمی شود

گمان آمدن باران که

باران نمی شود

به خدا باران نخواهد آمد

گیرم که بیاید

می خواهی تمام این خاطره را

به چند قطره باران نیامده

بفروشی و بروی؟

به خدا دلیل رفتن نمی شود

بگذار باران بیاید و بمانی

تا تمام این خاطره را

زیر باران

زیر این آسمان تیره

تا نمی دانم آن کجا

تا لبخند،

تا بوسه،

تا تو،

تا من

پیش ببریم.

دوستت دارم به خدا!

5/7 ،10 ،11، 9/9

می خواهی بدانی که این عابران خمیده و خسته بر

گسترهُ پیاده روها باورت می کنند یا نه؟

می خواهی فریاد بر لب آوری که

به خدا راست بود آنچه گفته ام

اما باورت نمی کنند

گریه می کنی،درخت چنار کوچه را

از خشم به مشت و لگد می کوبی

ولی تنها تویی که آسیب دیده ای

و از هیچ باوری خبری نیست

از هیچ نگاه آغشته به ترحم

خبری نیست

آیا باور 10 بودن

آیا خواستن 10 بودن برای تو را

دروغ پنداری؟

باور گفتگوها،اشک ها،بغض ها را

دروغ می دانی؟

گلویت از شدت فریاد پاره می شود

رنگی به صورتت نمانده

تنها امیدت تو را دروغ می داند

این سرآغاز نابودی نیست؟

با همهُ این ها بدان

باور خوب دیدن از وجودم نمی رود

تو را راست،خوب،مهربان و

همیشه ماندنی خواهم دید

حتی اگر نباشی!