مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مهتاب تویی...


دیشب در حوالی رویا

در چهاردهمین شبِ ماهی که در خیالش به تو طعنه می زد

تو را دیدم

با چشمانی که ماه را کم سو کرده بود

دیشب، درخشش ابدی یک خاطره ناتمام

به من نشان داد که انتظار می ارزید

اگرچه دور

اگرچه دیر

اگرچه شاید بی فرجام...

می ارزید 

جانِ من تویی، جهانِ من

من تا آخر این قصه با توام

پایان قصه را اینبار تو بنویس

بنویس که خواهیم ماند

بنویس که 

بهترینها را با هم خواهیم دید

نوشتی ...

و این قصه ادامه خواهد داشت

۱۴۰۱.۰۴.۲۳-حوالی ساعت صفر


اولین ها ...

تو مالک تمام اولین های منی

اولین نگاه

اولین آغوش

اولین بوسه، شرم، دلهره

اولین تماس عاشقانه


آخرینم باش در این کره بی انتها

تا باقی پیامدهای پیش رو

در ردیف اولین های ناتمام

با تو کشف شود


1401.03.26-10:40

ملالی نیست

تو از تمامی احوالات دنیا بی خبری

همین که در همه رفت و آمدهای مداومت

بهانه های دنیا با تو باشد خوب است

نگران نباش

حالم خوب است

بی هیچ پیام و تردید

خواستی بیا و برو

دیگر رعد و باران بی امان آزرده ام نمی کند

انگار نه خانی آمده و نه رفته است

بگو طوفان، تگرگ، بهمن بیاید

ملالی نیست