مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مهتاب تویی...


دیشب در حوالی رویا

در چهاردهمین شبِ ماهی که در خیالش به تو طعنه می زد

تو را دیدم

با چشمانی که ماه را کم سو کرده بود

دیشب، درخشش ابدی یک خاطره ناتمام

به من نشان داد که انتظار می ارزید

اگرچه دور

اگرچه دیر

اگرچه شاید بی فرجام...

می ارزید 

جانِ من تویی، جهانِ من

من تا آخر این قصه با توام

پایان قصه را اینبار تو بنویس

بنویس که خواهیم ماند

بنویس که 

بهترینها را با هم خواهیم دید

نوشتی ...

و این قصه ادامه خواهد داشت

۱۴۰۱.۰۴.۲۳-حوالی ساعت صفر


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد