مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

برگرد...

و تو هیچ وقت بر نخواهی گشت

یا لااقل دیر

خیلی دیر

تا کی نشان دیگری از تو پیدا شود

تا چه روزی و شبی و این آتش همیشه روشن زیر خاکستر

به یاد نرفته ای گر بگیرد

دلگیرم از خودم که هر بار عاشقت می شوم

هر بار بیشتر دل می دهم

و این مسیر برایم ساده نمی شود

هر بار تیرگی این شب تیره برایم سیاه تر می شود

تا چند بار و چند سال دیگر بتوانم نمی دانم

من دوستت دارم هنوز، همیشه 

جبر غریبی برای رها نشدن هست 

کاش...

بر می گردی...؟


تو از یادم نمی روی...

صد بار دیگر هم بگویم دوستت دارم، با من بمان...

باز به ضرب طعنه ای، نمی توانمی، بهانه ای، چیزی...

خواهی کشت من را

تو برای ماندن آفریده نشدی

شاید ندانی ولی من بعد از این همه سال

خوب می دانم...

کسی اینچنین دوستت نخواهد داشت

من هنوز بی قرار و نگران، مومنم به تو


 تو ترکیب تردید و تصادفی

به تصادفی دل می بندی و به تردیدی خراب می کنی

در ترکیب و تصادف روزگار،

با وجود آواری که ناتمام بر من فرود می آوری

 من هنوز زخمی، خراب، بی تاب

دوستت دارم 


با این همه دیگر نمی دانم از چه دوستت می دارم

این جنون را پایانی نیست

هر روز ریش می شوم و فراموش نمی شود

هر روز صدمه ای سنگین تر ...

تو از یادم نمی روی


این نبود زندگی...

دلم برایت عجیب تنگ است

اینگونه هیچ وقت نبوده ام

سخت است زندگی...

اینگونه که من دوستت می دارم

در نبود تو، در و تخته دنیا چفت نمی شوند

احساس آرامش در انزوا

پارادوکس غریبی است

که تنها در پس اشکهای هر روزه ام آرام می شود 

باز بغض و دلشوره و قبول شکست... 

سخت است اینگونه که من عاشقت شدم 

دلداده ، وآله...

نه دختر... 

تو هیچوقت عاشق نبوده ای ...