مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

انزوا

نه می خوانمت

نه می بینمت

این شروع انزواست

این نهایت دلتنگی است...

چیزهایی هست که نمی دانی...


چیزهایی بود که نفهمیدی و همچنان

چیزهایی هست که نمی دانی 

فرار بر قرار مثل همیشه

خسته نمی شوی از این تردید ناتمام...؟

ماندنی نبودی و نخواهی شد

طبق معمول سایه روشنی از غرور و خودخواهی

امیدهای واهی مرا هاشور زد

خط خطی های ذهن من در آمد و شدهای مداومت موازی نمی شوند

تردید دلیل خوبی به برگشت گذشته نیست

خواهم مرد اما خطی که روی اسمت کشیدم،پاک نخواهد شد

خواهی دید

راستی از سرمای خانه تمام عکس ها را سوزاندم

دیگر چیزی نمانده است

تمام

خدانگهدار


۱۴۰۱

امروز هم تمام شد و دوباره

تصویرت از تمام کوچه های شهر پر کشید

تا تو دوباره برگردی

من یکسال بزرگتر شده ام

بی تبریک و بی سلام

خداحافظ