مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

پاییز...

دوباره پاییزی دیگر و 

تداعی توست همه چیز

اصلا ذهن درگیر من در هر چیز نشانه ای از تو می بیند

در رایحه ای که اسمش را نمی دانم

در بازیگری که گوشه لبش همانند توست

در ویمانا،شهران، شلت، شب های بی خوابی

دیزین، دماوند، درکه، تئاترهای تنهایی

اینبار با رفتنت

درهای بیشتری را برای فراموش نکردنت باز کردی

افسوس که لذتی از تداعی خاطراتت در من نیست

در من زمین لرزه ای ناتمام بودی، آوار شدی

دریغ که توان فراموشی در من نیست 

حالا هر روز که می گذرد می دانم

زمان...

چیزی از تو را در من کم نمی کند...

می روی...

تو همیشه می دانستی که من 

دوست داشتم دختری داشته باشم

با تو ...

اسمش را، ری را می گذاشتیم 

تو موهای او و من موهای تو را شانه می زدم

قصه های شبانه اش

داستان عشق من به تو بود

عشق را از نگاه ِ من و

زندگی را از اراده تو می آموخت

چه تصاویر زیبایی که نشد ...

زود بود برای رفتنت

دوباره اراده آهنین ات، همه وقف رفتن شد

دوباره کتمانِ تلاش و دوستت دارم های من ...

دیر بود برای نماندنت 

در جدال عشق و اراده

همیشه عشق مغلوب است

دوباره این تویی که می روی

و این منم که می مانم با اندوهی که تمام نمی شود...




آسان نمی شوی...

دلگیرتر می شود نبود تو روز به روز

و حجمه کلماتی که بر سرم می کوبند

چرا دوباره دیدمت...!

من که می دانستم این بار سهمگین تر خواهد بود ...

چرا میل دیدنت تمامی ندارد

چرا تمام نمی شوی در من؟!

غم انگیز است حال این روزهای من

بغض و سیگار پشت سیگار

کاش پیش از رفتنت یادم می دادی این رهایی را

تو چه آسان فراموش می کنی

چه آسان تمام می کنی

کاش یادم داده بودی...