مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

همین خوب است

همین خوب است

تنهایی!

ترسی غریب که وهمی بیش نبود

حالا بگو باد، باران، تگرگ ...

سنگ ببارد

دوباره من رویین تن شده ام

می رقصم، 

می دوم

و تمامی خیابانهای نرفته را بی تو قدم می زنم

و دیگر

گور را نه به سان پیش، تنها می خوانم

از قول من به نسیمِ ناماندگار بگو

دیگر خیالی نیست

بی خیال و بی ادامه

خدا.... نگهدار.

اما اینطور نیست ...

نه

تو نمی دانی...

برای من اینطور نبوده و نیست

که زندگی به روال قبل از تو برگردد

تو از خواب بیدار می شوی و انکار

انگار نه انگار

تمام آنهمه دوستت دارم مرا

پس از بیدار شدن به فراموشی سپرده ای...

چگونه اینگونه ای تو...

بی قید

بند

خیال

با همه اینها باز

به سلامتی تو می نوشم

تمامی پیک ها را

با خیال تو شب می کنم تمام روزها را

و با خیال تو خواهم مرد...

برگرد...

و تو هیچ وقت بر نخواهی گشت

یا لااقل دیر

خیلی دیر

تا کی نشان دیگری از تو پیدا شود

تا چه روزی و شبی و این آتش همیشه روشن زیر خاکستر

به یاد نرفته ای گر بگیرد

دلگیرم از خودم که هر بار عاشقت می شوم

هر بار بیشتر دل می دهم

و این مسیر برایم ساده نمی شود

هر بار تیرگی این شب تیره برایم سیاه تر می شود

تا چند بار و چند سال دیگر بتوانم نمی دانم

من دوستت دارم هنوز، همیشه 

جبر غریبی برای رها نشدن هست 

کاش...

بر می گردی...؟