مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

جرم این است ...

پریشانم ...
دلتنگی های شبانه
سیگار می خواهد و سفری طولانی به قصد دریا
خواب را باخته ام به تصویر چشمانت
بی قرارم...
در جنگی بی امان با خود
که دروغ هایت را باور کنم یا ...
دستم به تلفن نرفته بر می گردد
نه هزار بار می رود ...
و لرزان باز بر می گردد
از ترس تکرار دوباره نیامدنت
زبان را بریده ام
تا مباد برای به خیال خوامم بار آخر...
دوباره زبان به دعوتت بگشایم و تو نیایی
یا بیایی...
کلافه و بی تکلیف، بی خیال
" تو با چشمانت مرا بنواز" ...
تمنای بیهوده از موجودیتی پر تردید ...
"جرم این است"
"جرم این است"

دلتنگی

مگر می شود دلتنگ نشد...

دلتنگ فرق موهایت

شکست زیر لبت

دلتنگ لبخند و شیطنت های مدام

دلتنگ بوی دستانت

می شود تا ابد، دلتنگ آغوشت بود

می شود در تب بوسه ات، دوباره سوخت

می شود فقط در خیال در چشمانت محو شد...

می شود دلتنگ روزهای کم عاشق شدنت شد

اما ...

با همه این دلتنگی ها و می شود ها

با تو نمی شود دوباره بود ...!

سال قحطی و سکوت

تو کماکان دوری از قافله

دور از معرفت

فرسنگ ها دور از شعارهای زیبای کتابها

تو نفهمیدی که می میرد دستانم

دست هایت

در تقابل غرور و تعصب

فرق ما بسیار است!

تو دوری از دریا، پنجره ای به رویا...

من کماکان نزدیک به سادگی، حماقت، دلتنگیِ ناتمام 

نه تو نخواهی فهمید

امشب این در برای همیشه دیوار شد

باران خاطره ها را شست

زمان در گذشته مرد...

خورشید برای همیشه غروب کرد

فاصله و سکوت...

نه تو نخواهی فهمید...